در سرم می پیچد شب همه شب
آهنگ صدایی که مرا خواند به نام
و دلم را بربود
دلِ من ساده بمان ، میانِ همه پیچیدگیِ این دوران ...
تا که یک وقت خسته نشی،،یا خدا نکرده اسیرِ غم یا غصه نشی
تو چه کار داری به بازیِ این چرخِ فلک ...
تو همانجایی که هستی بمان ،
سازِ دنیا اگر ناکوک است ...
به نوایِ سازِ دلِ ساده یِ خود گوش بده ..
با همین ساز ، بمان ،با همین ساز بخوان ..
و فراموش نکن ساز و نوایی که در دل داری ..
وقتی چشمی نگاهت نمی کند ...
وقتی هیچکس نگرانِ دلِ تو نیست ..
وقتی هیچ گوشی نمی شنود صدایِ تو را .....
و هیچ نگاهی به راهت به انتظار نمانده است ..
حس می کنی که تنهایی .. خیلی هم تنها .........
و این حس مطمئنا حس خوبی نیست ..
ولی از این حس بدتر این است که پر از فریاد باشی ..
اما ... سکوت کنی ..
از ترس دیده شدن ..
از ترس اینکه چشمی که نگران توست در همه حال ...
غمگین شود .....
یا خاطر دلی که دوستش می داری را آزرده کنی ..
می ترسی مبادا گوشی را که همیشه منتظر شنیدن خنده های توست ...
تا لب او هم به خنده وا شود ..
غصه دار کنی ...
آنجاست که مثل ابر .. پر از بغض می شوی ...
و بی صدا در خودت گریه می کنی ..
دلت می خواهد همچو رعد فریاد بزنی ..
و با برقت بسوزانی همه ی غمها را..
اما به جای آن .. باز هم لبخند می زنی ..
چرا که خاکِ تشنه منتظر است ..
چرا که نگاهی نگرانِ تو ..
رو به تو نموده و می پاید تو و حرکات ِ تو ..
و تو ... بغضت را فرو می دهی ...
سکوت می کنی دوباره ....
و لبخند زنان .. نرم نرمک می باری به روی تشنگیِ دشت ..
تا که شاید هوایِ دلِ او تازه کنی .......
تا که شاید از خنده ی دشت ... خودت هم تازه شوی ...
در دلت آهِ عمیقیست که به تو می گوید:
تو چقدر تنهایی ..
وقتی هیچکس نیست می نالی که خدایا من چقدر تنهایم ..
وقتی هم که کسی هست و تو تنها نیستی ...
باز هم می نالی که وای پس من غمهایم را کجا فریاد کنم
که دلی را نگرانِ غم و دردم نکنم
آه از آهی که فریاد نشود ..
آه از آهی که در دل تا همیشه زندانیست ..
آه از دلتنگی دمِ غروب ....
آه از من و دلم .. که گاهی اینچنین دیوانه می شود
باران ؟
میدانی که چقدر مهربان هستی؟
آنقدر مهربانی که ..
وقتی آسمان همه خشمش را با رعد و برقهایِ مهیب فریاد میکند ..
به دلداریِ زمین می آیی ..
بی سبب نیست که (ابر) ... چنین عاشقِ توست ..
و یا اینکه زمین ... اینقدر واله یِ توست ..
تو مهربانی باران ..
تو مهربانی و دلِ من هم ... چون ابر ...
تا همیشه دلبسته یِ قطره قطره یِ توست ...
قطره هایی که لبریز میکند مرا از حسی نرم و سبک ...
درست حسی که به ابر ..بعدِ بارش میدی ...
دوستت دارم باران ... آخر تو .. همیشه به دادِ دلِ من می آیی ...
دوستت دارم باران و تو بدان ..تا که هستم و آسمانی برایم هست ...
در دلم تو عاشقانه میپایی ..
من یاد گرفته ام ..
که فراموش کنم هر چه که به گریه می اندازد دل و نگاهم را
یاد گرفته ام ..
که بگذرم از کنارِ اشک ..
و قوی سازم دل را ..
می دانم که ..
هیچ طوفانی .. تا ابد نخواهد ماند ...
منکرِ غم .. نخواهم شد
اما .. با لبخند قهر نخواهم کرد
و می دانم که زندگی .. معجونیست از همه چیز
این من هستم که باید خود را تطبیق دهم با آن
خدایا .. کنارم باش
تا در کنار تو .. احساسِ قدرت کند دلم
برای یک تشنه ... گاهی یک قطره ... یک دریاست ..
برای یک خسته ... گاه یک لبخند .. تمامِ معنیِ دنیاست ..
برای یک دلِ غمگین .. گاه یک عشق .. امیدِ فرداهاست .
یا به وقتِ تاریکی ، ذهنِ سپیدش را
خدایا نگیر از چشمِ هیچکس ،نگاههایِ نرم
یا به وقتِ شب و سرما ،امید به صبحِ گرم
خدایا بمان و به جانها صبوری بِدَم
تا نَشَن خسته از آه یا که غم
در زمستانِ دلت نمان هرگز
تا بهاری باشی برایِ خود .. بهاری باشی برایِ دلهایِ اطرافت
تا جوانه هایِ وجودت سبزیِ دوباره ای یابَند
و به یاد بیاوری باقیِ قشنگیها
گمان مبر هرگز که درهایِ زندگی همیشه بر آن پاشنه هایی می گردند که می خواهیم
بیشتر به این فکر کن که .. اگر یک در بسته شد .. دری دگر باز کنی
دری به سویِ هر آنچه دوست داری .. دری به سویِ امیدهایِ قشنگ
هیچوقت برایِ تازگی دیر نیست .. وقتی که هنوز هم .. نفس هایِ تازه تازه می کشیم
با من ( آمین ) بگو .. ای دلِ من ..
تا .. در دنیایِ کوچکمان .. لبخندِ بزرگی بزنیم ..
لبخندی به بزرگیِ آسمانی که بینهایتش را .. خیلی خیلی دوس دارم ..
(نگاه) ... این پنجره یِ قشنگِ دل
حیف است اگر که باز شود .. به رویِ هر چه غیرِ قشنگ
حیف است اگر که به غیر از باغِ عاطفه هایِ دلپذیر
سویِ دگر نظر کنیم
حیف است اگر دلی را که می شود پُر زِخنده کرد
لبریزِ خستگی یا که غم کنیم
گل باش .. نرم و لطیف .. تو نترس .. از بادِ ویرانگر
گل باش .. معطر و خوش بو .. تو نترس .. از دو دستِ غارتگر
گل باش .. همنشینِ باران و ترانه و گنجیشک .. تو نترس از چرخِ بازیگر
در خاطری که تویی ” دیگران فراموشند ،بگذار در گوشت بگویم
” میــخواهــمــــت
این خلاصه ی ، تمام حرفای عاشقانه دنیاست
اگر حس روییدن در تو باشد، حتی در کویر هم رشد خواهی کرد. "دکتر شریعتی"
زندگی رانخواهیم فهمید اگر ....
عزیزی رابرای همیشه ترک کنیم ...
فقط به این خاطرکه ...
دریک لحظه خطایی ازاوسرزدوحرکت اشتباهی انجام داد.
زندگی را هرگزنخواهیم فهمید اگر....
دست ازتلاش وکوشش برداریم ...
فقط به این دلیل که ...
یکبار درزندگی تلاشمان بی نتیجه ماند.
اگر از پایان گرفتن غم هایت نا امید شده ای ...
به خاطر بیاور زیباترین صبحی که تا به حال تجربه کرده ای ...
مدیون صبرت در برابر سیاهترین شبی هستی که ...
هیچ دلیلی برای تمام شدن آن نمی دیدی ..
با زندگی قهر نکن!!
دنیا منت هیچ کس را نمیکشد.....
اجازه ی رفتن نداری نه !
باید بمونی ... باید بسازی ...
گاهی برای زندگیٍ خوب
باید برنجی ... باید ببازی
"آرامــش" هنرِ نپرداختن به انبوه مسائلیست،
که حل کردنش سهم خداست...
لحظه هایت لبریزِ آرامش ...
در انتهای شب، نگرانی هایت را به خدا بسپار؛
و آسوده بخواب، که خدا بیدار است؛
و به یاد داشته باش که ؛ سختی ها،
محبت های الهی اند ؛ زیرا که انسان،
پشت درهای بسته ؛ به فکر ساختن کلید می افتد. ...!
ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺴﺘﻪ ﺗﻮﺳﺖ ﺑﻪ ﺗﻮ
ﺑﺪﻫﺪ ، ﻧﻪ ﺁﻧچه ﮐﻪ ﺍﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﯼ ﺯﯾﺮﺍ ﮔﺎﻫﯽ ﺁﺭﺯﻭ ﻫﺎﯼ
ﺗﻮ ﮐﻮﭼکند ﻭ ﺷﺎﯾﺴﺘﮕﯽ ﺗﻮ ﺑﺴﯿﺎﺭ . . .
امشب به خوابِ دلم بیا ..
می خواهم در خواب .. لبخندی بزنم .. می خواهم با دیدنِ دلت در خواب .. بر لحظه لحظه یِ شبِ دلم .. رنگِ قشنگتری بزنم .. امشب که .. بیقرارِ تواَم .. بیا کنارِ دلم .. امشب که .. بیقرارِ تواَم .. قرارم باش .. در دلِ شبِ ساکتِ افکارم .. بیا .. و .. صدایِ شاد .. و خوش نوایم باش . نگو که .. من آن شتری هستم که در خوابم .. خوابِ پنبه دانه می بینیم .. به من نخند و نگو که من خوابم .. بگذار بمانم با خود .. و .. با خیالاتِ شیرینم ..
پرنده ها عاشقِ آسمانِ آبیِ بی انتهایی هستند که در آن اوجِ بودنِ خود را نظاره می کنند
برایِ پرنده هایِ دلِ لطیفِ اطرافیانِ خود .. بیا تا همیشه آسمان باشیم
روزِ دیگریست .. و من .. ایستاده ام در ابتدایِ شروعِ آن
گویی که دروازه هایِ شهرِ دیگری به رویِ خود گشوده ام
امروز می خواهم .. هم قدم .. با قدمهایِ دلم شوم
امروزم را ( دِلانه ) می خواهم
( دِلانه ) چیست ؟؟
( دِلانه ) امروزیست که من با دلم یکی هستیم
( دِلانه ) امروزیست که من یکسره می خندم
( دِلانه ) امروزیست که در به رویِ غصه می بندم
حتما امروز روزِ بهتریست
خسته بر راهت رسیدم جام عشق راسرکشیدم
در کمان ابروانت
عشق را من جمله دیدم
درتمام عاشقان من جز تو معشوقی ندیدم
درپس آن خنده هایت
نور دیدم فهم دیدم
در نگاه گل فشانت طعم دنیا را چشیدم
و انگه آن چشمان ندیدم
زندگی را تیره دیدم
گر خم ابرو بدیدم دل ازین دنیا بریدم
من در آن رخسار زیبا
از لبانت بوسه چیدم
من در این دنیا برایت چه ستم هایی کشیدم.......
من یاد گرفته ام ..
که فراموش کنم هر چه که به گریه می اندازد دل و نگاهم را
یاد گرفته ام ..
که بگذرم از کنارِ اشک ..
و قوی سازم دل را ..
می دانم که ..
هیچ طوفانی .. تا ابد نخواهد ماند ...
منکرِ غم .. نخواهم شد
اما .. با لبخند قهر نخواهم کرد
و می دانم که زندگی .. معجونیست از همه چیز
این من هستم که باید خود را تطبیق دهم با آن
خدایا .. کنارم باش
تا در کنار تو .. احساسِ قدرت کند دلم
خاطرهی تو کوچه ی احساس مرا پُر می
کند
و
زمان زمزمه ی قلب توست برای من .کاش پنجره ات را رو به خیالم باز می
کردی
تا
من در نگاهت پرواز کنم. . .
یه سوتی خیلی افتضاحی امروز پرونـدم ! کلی خودم خندیدم ! با خواهری بیرون بودیم ! از ماشین که پیاده شدم بعد چند دقیقه زنگ زده داشتیم حرف میزدیم که بهش میگم خواهری فک کنم گوشیم تو ماشینت جا مونده ! بعد ساکت موند ! گفت از دست رفتی ! حواست کجاست ! تو الان با چی داری حرف میزنی ! منو میگی مُردم از خنده ! یه وقتایی وقتی حواسم جم نباشه ٬ نمیفهمم دارم چیکار میکنم و اصن چی میگم !
چرا مرد ها گاهی بیشتر بد میشن ! اصن چرا وقتی خشمگین و عصبی میشن صداشونُ میبرن بالا ! چرا تو زندگی دنبال ِ زور گویی هستن ! چرا مردها تو زندگی " مــن ٬ من " میکنند ! چرا تو زندگی ٬ زن ها باید مردا رو بیشتر از خودشون درک کنن ! پس کــی زن ها رو درک میکنه !
خیلی فکر میکنم به روابط زناشویی ! به زن و مرد ! فکر میکنم که میگن هردو مث هم هستن ولی مث هم نیستن ! فک میکنم چرا همیشه همه چی تو چندماه ِ اول زندگی خوبه و بعدش همه چی عادی میشه ! همینجوری فک میکنم . . . هعی فک میکنم !!! بعد پیش خودم میگم وای زندگی کردن و زندگی ساختن خیلی سخته ! پس کیْ میخوام خودمُ پیدا کنم ! کیْ میتونم تحمل و صبرم ُ بسنجم ! فک کنم از اون دسته آدم ها باشم که زیادی حرف میزنن و لی تو عمل مات و مبهوت مث مترسک فقط نگاه میکنن !
یه وقتایی میشه حالم آنچنان خوب میشه که هر روز و هرشب به خودم میرسم ! آرایش میکنم و ناخنامُ لاک میزنم ! موهامُ میبافم ! یه وقتاییی میشه کل روز ٬ عصرا میرم بیرون ! یه وقتایی میشه حالم آنچنان خوب میشه که دوست دارم به همه خوبی کنم و حال ِ همه رو خوب کنم ! یه وقتایی چیزای کوچیک شادم میکنه و از ته دل میخندم !یه وقتایی . . . یه وقتایی مث این روزا ٬حال نمیکنم خودمُ تو آیینه نگاه کنم ! حال نمیکنم دستی به سر و صورت بکشم و ابروهامُ مرتب کنم ! یه وقتایی مث امروز حال نمیکنم برم بیرون و قدم بزنم و از هوای خوب بهاری استفاده کنم ! یه وقتایی مث امروز دوست دارم فقط تنها باشم و کسی سراغی ازم نگیره ! یه وقتایی دوست دارم خودم باشم و خودم . . .یه وقتایی بدجور خوب و بد میشم ! تغییر احوال من ٬ این روزا خوب نیست !
+ دیشب چشمام ُ بستم و تمام خاطرات خوب و بد زندگیم مرور کردم ! گاهی لبخند میزدم ! گاهی گریه . . . بعدش به این فکر کردم این همه واسه زندگی کردن ُ این کارو کنم و نکنم و. . . عمرم ُ تلف کردم ! حرص خوردم ! عذاب کشیدم و زندگــیم سیاه و سفید کردم! آخرش چی . . . مرور گذشته برام شده خاطره ٬ یا یه درد ! که تــُو عرض چند دقــیقه تو ذهنــم بیان و برن . . . به همین راحتی و سختــی! کاش کمی عاقلانه تر زندگی میکردم ! نتیجه اخلاقی این که " این روزا اگه زندگی واستون سخته ٬ اگه یکی دلتونُ شکونده و شما کنج اتاق تنهاییتون دارین غصه میخورین ! اگه دوس داشتین و نشد کاری کنین ! اگه زندگی برخلاف شما جریان داره ! اگه آرزوهاتون فعلا برآورده نشده ٬ به خودتون سخت نگیرین چون بعد مدتی مثلا شش ماه و یا یکسال شما هم چشماتون ُ میبندین و برمیگردین به گذشته و میبینید که ما آدم ها تو زندگیمون یا نقش داشتیم یا نه ! گاهی به عنوان تماشاچی بودیم و میخواستیم کاری کنیم ولی نشد و نذاشتن و نخواستن و گاهی نقش اصلی داشتیم و باید کاری میکردیم و کوتاهی کردیم ! و در نتیجه افسوس ! میدونیم زمان حلال ِ همه چی هست :) ولی بازم ناآرامیــم .
زن ها نمی روند
تنها از هر آنچه که هست
دست می کشند . . .
این روزا اکثر آدم هایــی که میشناسم حساس و شکننده شدن ! از کوچیک تا بزرگ !از پـــیر تا جوون ! تا منم میخوام حساس بشم همــه غُر میزنن ! میگن بچه شـــدی :) ! اصن تنهایی ناز ِ خودم ُ میکشــم! تنــهایی فدای ِخودم :)) والآ این روزا هرکی یه کاری میکنه منت میــزاره .
+ باز همْــ منُ دلتنــگی! خیالی نیسْ این روزا هــم میگذره . . .
پشتِ تمامِ خبرهای بد، یک خوش خبری پنهان است.
خیلی جالبه یه مدتی خواستگار پیدا نمیشه و هوا کاملا صاف ِ بعد٬ از دیروز تا امروز خواستگار پشت خواستگار !! واقعا سخته واسه زندگی تصمیم بگیرم ! و مث همیشه جوابم منفی بود و هست ! مامانم ناراحت ِ از اینکه چرا من بدون دلیل اونا رو رد میکنم و واقعا خودم نمیدونم چرا حتی یک دقیقه بهشون وقت نمیزارم و درموردشون فکر نمیکنم ! و دلیل قانع کننده پیدا کنم برای رد خواستگارا ! نمیدونم میخوام با خودم چیکار کنم ! تکلیفم با خودم مشخص نیست ! همه چی رو مسخره میگیرم و الکی خوشــم ! سخت گیر نیستم ولی تو وجودم یه حس بدی هست بنام تــرس !
خدایا .. هستی ؟؟
( باش ) ..
تا یادم نرود زیبایَم ..
تا فکر نکنم .. تنهایم ..
تا .. با .. تو ..
لبخندی بزنم .. و ..
فراموش بکنم .. غمهایم ..
می نویسم که بخوانی ..
که بخوانیُ بدانی ..
که .. چقدر .. ممنونم ..
که چقدر خوشحالم که مرا ..
همین طور که هستم .. به دلت راه دادی ..
با همه خوب و بدم ..
با همه زیر و بَمِ احساسم ..
با همه شادی یا که غمم ..
با همه بیش و کَمَم ..
و .. به من .. درسِ محبت دادی ..
و .. مرا .. خوب و قشنگ .. در دلِ خود .. جا دادی ..
و .. به من هدیه نمودی .. سبدِ عاطفه ات ..
سبدی پُر زِ عطوفت .. سبدی پُر شادی ..
که بگیری زِ پیشانیِ من هر چه که اَخم ..
که شوی مرهمِ غم هایِ دلم .. مرهمِ زخم ..
که نشانی به رویِ لبِ من .. لبخندی ..
و من اینک اگر از تهِ دل می خندم ..
عــــــزیـــــز دلــــــــــم.. چــه تفـــاوتـے مــے کنــــد کـــه آنســوے دنیــــا باشـــیم.. یـــا فقــــط چنــــد کـــوچـــه آن طـــرف تــــر.. پــــاے عـــ♥ــــشق کــه در میـــان باشــــــد.. دلـــ♥ـــتنگـــے..! دمــــــار آدم را در مـــے آورد.!
من بدون تو .... بی اعتبارترین زن زمین خواهم بود
راضی به بی تو بودن نمی شود دلم بدون قلب مهربان تو ... تنهاترین دلم و بی نگاه تو ... سردترین نگاه دل بدونِ تو ... خاموش و ساکت است روزم بی صدایِ تو ... شب نمی شود تو .. همان دستی هستی که تکان می دهد آبهایِ راکدِ دلم بی موجِ دستِ تو دلم .... نو نمی شود هرگز نخواستم دلت را مالِ خود کنم اما ... بی دلت ... روزگارم سر نمی شود بستم چشمِ خود به رویِ هر چه دلگیر است با نگاهی به غیر از نگاهِ دل ... هیچ دری ...در هیچ کجا باز نمی شود ... با من و دلم بمان ... تا حس بودنم رقم خورد ... حالِ دل خراب است و بی وجودِ تو ... هرگز این دلم ... درمان نمی شود
این منم ...
زنی در آستانه ی احساسی که به هیچ سرانجامی هم نمی رسد
و .. من .. زنده ام با این حسِ خویش ...
این منم ...
زنی با یک دنیا آرزو ... آرزوهایی که به پایان نمی رسند
این منم ...
زنی با یک دنیا خاطره ... خاطراتی که جز با پیری یا که مرگ به آخر نمی رسند
آری این منم ...
که تکرار می شوم در میانِ زندگی ..
هر روز تکرار می شوم .. در میانِ ثانیه ها ..
و در هر نفسم .. تکرار می کنم عاشقانه هایِ تو را
از این تکرار .. قلبم می لرزد
از این تکرار .. روحم می تازد
از این تکرار .. زندگی را .. زندگی می کنم هر روز
از این تکرار .. دل را .. عشق را .. نفس می کشم هر روز
از این تکرار .. من به اوجِ حسی میرسم به نامِ ( بودن )
من ..........
هستم .........
و من ....
در میان ثانیه هایی که هرگز تکرار نمی شوند .. تو را تکرار می کنم مدام
و از تکرارِ تو در لحظه های خویش غرقِ لذت می شود دلم
بمان در ثانیه هایِ من
عاشقم به نگاهِ کودکی که در نگاه خود .. همه چیز رنگ سادگی دارد عاشقم به حس و حالِ کودکی که غمهایش را با اشک و شادیهایش را با خنده های طولانی فریاد می زند مدام و سکوت برایِ او نشانه ی خشم است و نمی ترسد از اینکه زار بزند گاهی و غمهایش را ببارد بر سر و رویِ زمین و زمان و نمی هراسد از قهقهه اش و با خشمش نمی جنگد فرو نمی برد بغضش را از ترسِ دلگیر شدن اطرافیان خویش یا از ترسِ توبیخ شدنش عاشقم به نگاهِ کودکی که طوفان را ندیده است هنوز با ترسها غریبه است و نمی داند هنوز که زندگی سخت است نگاهِ کودکی که خشمش را نهان نمی کند در خود نگاهِ کودکی که عشق را نمی کُشد در خویش کاش نگاهِ کودکی ام ... گُم نمی شد در غبارِ جاده های زندگی کاش همیشه با من بود .. تا که من .. در امواجِ قشنگِ آن رها می شدم از هر چه هست و نیست
کودک درون من امروز .. در این هوای سرد و پاییزی .. به دنبال بهار خویش می گردد خورشید نزدیک است .. اگر عجله کنم ..تا شب نشده می رسم به آن