آرامشِ لبریز از بیقراریم ببین
که در سکوت .. بی صدا نشسته ام
اما در دلم .. امواجِ سهمناکِ افکارِ ناگزیر ..
بیداد می کنند ...
می ترسم که در سکوت ..
غرق در دریایِ دلم شوم یک روز
وای خدایِ من ..
آوایِ گنجشکانت .. به ( آنی ) سکوت دلم را بر هم زد
و من چه خوشحالم .. که صدایشان از آرامِ ذهنم به درونم نفوذ می کنند
بیقراریشان در ادامه ی حیات ... آرامشیست برایِ دلِ بیقرارِ من
خدایا مرسی که در یک لحظه ..
میانِ حسِ بیقراریم .. صدایشان را به رُخِ دلم
کشاندی و من حس کردم که تنها نیستم ..
خدایی هست .. خدایِ گنجشکان
دوستت دارم خدا ..
صبحم را با نوایِ گنجشکانت شروع خواهم کرد ..
به امیدِ لحظه های بهتری
داشتم به یه روز دیگه فکر می کردم .. به سکوتم .. به آرامشی که می دهم به
دیگران و به دلم که طوفانیست و لبریز از التهاب .. که ناگهان صدای گنجشکها حال
و هوامو تغییر داد .. عجیبه که وقتی داشتم سطرهای اول این حرفهارو می نوشتم
اصلا صداشون رو نمی شنیدم .. اما درست همون لحظه که ترسم گرفت از اینکه
روزی در سکوت غرق دریای دلم بشم .. صداشون تو گوشم پیچید .. و من در یک
آن .. زیر و رو شدم!! دیوانم ؟؟؟ شاید !! اما الان حس بهتری دارم .. حس زندگی
به رسمِ یک گنجشک .. که در پیِ آب و دانه می رود .. که از سبزه و درخت و گل
و شبنم .. بوسه می چیند ..
که زنده است ..
من هم زنده ام .. باید که زندگی کنم .. امروز غصه بی غصه .. لبخند می زنم به
روی زندگی ...
سلام ای خدای من ... سلام زندگی