دلم تنگ است
نمی دانم ز تنهایی پناه آرم کدامین سوی
پریشان حالم و بی تاب میگریم
و قلبم بی امان محتاج مهر توست
نمی دانی چه غمگین رهسپار
لحظه های بی قرارم من
به دنبال تو همچون کودکی هستم
و معصومانه می جویم پناه شانه هایت را
که شاید اندکی آرام گیرد دل...
دلم تنگ است...
و تنهایی به لب می آورد جانم
بیا تا با تو گویم از هیاهوی غریب دل
که بی پروا تلنگر می زند بر من و می گوید به من
نزدیک نزدیکی..
چه شیرین است....
پر از احساس یک خوشبختی نابم
پر از امید خوب سبز دیدارم
و می خواهم که نامت را به لوح سینه بنگارم
و نجوایی کنم در دل
و گویم تا ابد من
دوستت دارم
دلم برای کسی که هنوز نرفته تنگ شده ، قلبم واژگون و چشمانم...
نمی خواهم و امیدوارم که بین من و او دوری سایه اش را پهن نکند
دوستش دارم به قدر عجیبی که مغزم به داشتنش در قلبم حسادت می ورزد
دوستش دارم حتی از دوست درون خودم هم بیشتر...
می گوید دوستت دارم اما با وجود همه ی دوست داشتن هایم با همه ی احساسم
زبان به اعتراف نگشوده ام نوعی شرم ، نوعی غرور، نوعی حس شوخی برای معطل
کردن ، نوعی...
کارهایم همه بی محتوایند و بی اساس...همه چیز از ذهنم پاک شده اطرافیان از
حالات عجیبم ، متعجب منند و من متعجب درونیات قلبم...
هرچه بگویم باز هم کم است وزبان از گویای حرف های بیکران درونم عاجز...
ماه هاست که با همیم و چه زود دارد زندگی طعمش را عوض می کند
راستی چرا با وجود تمام علاقه دونفر به هم زندگی دخالت می کند و سقف
مشکلاتشان را تا کهکشان می برد ؟
زندگی،زندگی...نمی توانم از توشکایتی کنم چون بارها خواسته هایم را برآورده کرده ای و در معرفت ما نمی گنجددر عوض خوبی ، چیزی معامله نشود...
اما این بار زندگی ، زندگی ام راطلب کرده...
در خلوت عشق تو
من مرده بودم،
آن روز که دلت را
راهی جاده ی سرنوشت چشمان دیگری کرده بودی،
من آن شب گم شدم
که لالایی چشمان مرا با غریبه ی دیگری مقایسه کردی.
شاید مرده بودم
آن هنگام که دستانت را به دیگری می سپردی
و او را مهمان دلت میکردی.
کسی گفت:(او در سینه اش قلب و رویا ندارد.)
و من او رابه جرم نامهربانی
به قصاص محکوم کرده بودم،
شاید قلب از مردن او
من مرده بودم،
چون نگاه ارغوانی چشمانت را
به چشمانی شبیه تیرگی شب هدیه کردی
و من با نگاه بارانی دیده بودم!
برگرد!
سکوت شبانه ی من را بر هم زده ای؟
و اشک را مهمان دلم کرده ای!
برگرد! به همان شهری که جنس آدم های سنگی ست،
به همان شهری که آسمانش خاکستری ست،
دلت را به هوای نگاه دیگری،
راهی سفر کردی و دل من را بی پناه کردی!
برگرد!
به سرزمینی که از جنس دل های بی وفاست!
تو چشمان او رو دیدی، که چشمان مرا فراموش کردی!
برگرد! تو سرزمین دل غریبه ای!
برگرد! دلم خیلی گرفته!
برگرد!
به آن جا که عشق مرا به یک لذت آشنایی فروختی...
برگرد!
کوله بارم پر از عشقی بود
که تار و پود وجودم را از آن خود کرده بود.
چشمانم را بسته بودم و چشمان زیبای تو را می دیدم
و در جاده ی بی انتهای عشق
قدم بر می داششتم... .
صدای غرشی چشمانم را گشود!
ابر با آن پوستین سپید و نمناکش، صدایش کردم
و گفتم:((تو می دانی عشق چه رنگی بود؟)
غرید و با لهجه یی شبیه لهجه ی نقره ای یاس های دلم، گفت:
-((عشق، رنگ حسرت است!))
واژه هایش را نمی فهمیدم، خندیدم!
از دستم رنجید.
با صدایی شبیه آواز نی لبک ها گفتم:
-((عشق من سپید است.))
با اندوهی که از دلش بر می خواست گفت:
-((یقین داری؟))
این بار من رنجیدم
با لحنی پر از ملامت و خاکستری رنگ گفتم:
((تو به سپیدی اش حسادت می کنی؟!... عشقم از تو سپیدتر است.))
بغضش شکست و اشک هایش فرو ریخت!
ابر می گریست و من خیس باران می شدم.
با یاد تو چتری ساختم و با زمزمه ی نام تو به راه افتادم.
مگر آن روز ندیدی غم ویران شدنم را...غم ویران شدن سقف دلم را
دل من سوخت در این آتش جان...دل تو نشد حتی به حال ما نگران
سر گذاشتم بر سجده تا نشوم از تو جدا...تو همان روز شدی از من جدا
من شمع شدم تو پروانه نشدی...
من مجنون شدم تو لیلی نشدی...
من دریا شدم تو ماهی نشدی...
من ابر شدم تو باران نشدی...
من شعر شدم تو غزل نشدی...
من آب شدم تو جام نشدی...
رفتم دگر از یادت عزیزم...تو نروی از یادم،عشقم
هیچ فکر نمی کردم
به جرم عاشقی این گونه مجازات شوم
دیگر کسی به سراغم نخواهد آمد
قلبم شتابان می زند
شمارش معکوس برای انفجار در سینه ام
ومن تنهای خود را در اغوش می کشم
تنها ماندم
خدایاحال هر چه به آسمان می نگرم
ستارهای نمی یابم
او از این آسمان رفته است
بدانم به کدامین اسمانت رفته است
خوب می دانم وخوب می دانم
که دیگر بر نمی گردد
این را زمانی فهمیدم که می رفت
این را از رفتنش احساس کردم
ولی ای کاش برای یک بار
برای آخرین باربه آسمان بر می گشت
هرچند کوتاه
ای کاش می آمد ومی درخشید
برای لحظه ای
فقط برای لحظه ای