بگو سرما ... می گم ... تو گرمم کن
بگو که شب ... می گم ... مهتابِ شبِ منی
بگو باران ... می گم ... چترِ احساسم باش
بگو نسیم ... می گم ... توئی نسیمِ دلپذیرِ من
بگو درخت ... می گم ... بیدِ مجنونم باش
بگو که گل ... می گم ... تو گلِ سرخِ دلِ منی
بگو که یاد ... می گم ... از یادت مرا مَبَر
بگو خورشید .. می گم ... از تو وام می گیرد او گرما
بگو گنجشک ... می گم ... کنارِ حسِ تو قشنگتر می خواند
بگو که یاکریم ... می گم ... که با وجودِ تو زیباست
بگو که روز .. می گم ... که من ... می گم که تو ... می گم که ما
بگو که صبح ... می گم ... با تو روشن است
همه ی این حسها خود به خود قشنگَند و خواستنی
اما .... تمامشان ... قشنگترین هستند ..
وقتی ......
فقط وقتی .......
که تو ..............
با منی .............
( .................... )
من دور خواهم شد به سادگی از هر حسی که خسته می کند دلم
امروز دل به دلِ آسمان خواهم داد ......
و تن به قطره هایِ دلش .....
گونه هایم ملتهبند .....
خنک خواهم شد در کنارِ قطره هایِ او ...
بارانِ من .. یک امروز از کنارم تکان نخور ....
با من باش .. تا به لمسِ زیبایت برسم .....
من .. اینجایم .. جایی در پشتِ پنجره ..
و در سکوت به تماشایِ دلهایتان نشسته ام ..
از دلم نمی روید .. از یاد نبرید مرا ..
بگذارید دلم خوش باشد که در خاطرِ شما هستم
دنیایم کوچک است ..
به کوچکیِ دلم ..
دنیایم را هر روز ..
دستم می گیرم و راه می افتم در کوره راهِ زندگی
دنیایت .. کوچک که باشد ..
همه جا با توست ..
بر دوشت هیچ بارِ اضافه ای سنگینی نمی کند ..
و هر روز .. دنیا دنیا .. زندگی خواهی کرد ..
و من .......
عاشقِ دنیایِ کوچکِ دلم هستم ..
در زیر نورِ نقره فامِ ماه ...
با دلی که می تپد تا همیشه برایِ لمسِ زندگی ...
می گریزم از هر چه تاریکی ..
و پناه می برم به نورِ نقره ایِ ماه ...
و دلم را رها می کنم ...
در لحظه هایِ دلپذیر و لبالب از سکوتِ شب ...
و دور می کنم از دلم .. هر چه ترسِ شبانه است ...
در شبِ خیالم اثری از ظلمت نیست ..
در شبِ خیالِ دلم اثری از رنج و محنت نیست ..
هر چه که هست ..
نور است و روشنیِ ستارگانِ درخشان و پُر امید ..
و من ...لذت می برم ...
از ضیافتِ شبانه ای که با ماه .. آسمان .. و .. ستارگان دارم ..
تو هم بیا ...
بنشین ...
قطره ای بنوش از برکه ی رویا ..
و مست شو از این شرابِ غیرِ انگوری ...
مجلس بی ریاست .. راحت باش
زیباست .. نگاه کردن به گلبرگِ گلی .. زیرِ نورِ دلپذیرِ ماه
زیباست .. لبریز بودن از عطرِ دلپذیرِ حضورِ قشنگی در خانه ی دلت
زیباست .. در یادی .. خوانده شدن به نام
آن زمان که با همه ی حست ..
بشنوی یکی با تمامیِ وجودِ خود صدا می زند تو را
زیباست .. شب .. باران و قطره ها
وقتی .. در یادی نشانی از وجودِ خود می یابی
چنین شبی .. تاریک نیست
چنین شبی .. سرد نیست .. ساکت نیست
چنین شبی پر است از یک حسِ قشنگ
که می گیرد از دلت .. هر چه دوده هست یا زنگار
و زلال می کند تمامیِ تو را
قشنگ است .. لبریز بودن از عطرِ حضورِ گلی
نزدیکتر بیا ..... دل بسپار به سازِ دلم
با همه غمی که گاه .... در نغمه هایش دارد
تقصیر از من نیست ...... تقصیر این دل است
که نغمه هایش همیشه شاد نمی شوند
اما ..... تو بیا
نزدیکتر بیا ... چرا که در حضورِ تو
از یاد می برم ..... غمهایِ دلم
تو سرود قشنگی باش تا که من
نوای شادی باشم کنارِ نغمه هایِ تو
یادِ تو را از هوایِ صبح می بلعم در دلم ....
تا با یادت ... امروز را هم عاشقانه سر کنم ....
بی یادِ تو ... دلم تنهاست ...
و دلم ... از تنهایی همیشه می گیرد ....
با تو ... اما ... همیشه شادم من ....
چون که تو ... همیشه با منی ...
بعد از خدایِ آسمان ...
این نگاهِ توست که نگرانِ دلِ من است
و من ... دوست دارم که تو
چشم به راهِ من باشی
که حس کنم ...
هستم ...
جایِ امنی کنارِ قلبِ تو ...
من دلت را ترک نمی کنم ...
تو .. دلم را از دلت بیرون نکن هیچوقت ...
کاری که عادت آدمهاست ...
تو را فرشته می خواهم ...
فرشته ای که در همه حال نگهبانِ دلِ من است
فرشته باش برایِ من و دلم که دوست دارد تو را
وقتی می ترسد این دلم از نبودِ تو
در ثانیه های شب ..
که جز سکوت هیچکس صدا نمی زند مرا
تنها یادِ نگاهِ مهربانِ توست که آرام می کند دلم
یادِ نگاهِ صاف و ساده ی دلت
یادِ حرفهای کودکانه ات
یادِ نوازشهای پاک و خالصانه ات
و من ... می بندم دو چشم خویش
تا پر کنم دلم ..... از حس حضور تو
تا که شب ... با نور چشم تو
سپید .. به رنگ سحر شود
تا نترسم بدون تو
تا نگیرد دلم از سیاهی و سکوت
تا مبادا دلم بدون تو .. در به در شود
می خواهم که بخوابم در زمهریر دل
تا زودتر تمام شود زمستانش
تا نشنوم هیچ سخن از عشق
تا نبندم دل به هرم دستانش
امشب دل من تنها نیست ...
امشب اثری از غمها نیست ...
امشب دل من ستاره باران شده است ..
امشب دل من .. غرقِ تمنا شده است ...
مرسی از خدایِ ستاره ها ...
که می کارد در نگاهِ دلم ..
دانه .. دانه .. ستاره هایش را ..
و روشن می سازد .. شبِ من ..
قشنگ است که تمامِ حست را جمع کنی ..
بریزی در یک گل ...
و هدیه کنی .. به آنکه دوستش داری ..
قشنگ است که لبریز از مهربانیِ دلی باشی ..
من پُر از این حسِ قشنگم امروز ..
گلِ احساسم هدیه به تو ..
امروزِ دلِ من آرام است ......
کاش هیچ اتفاقی بر هم نزند آرامشِ مرا .....
کاش دنیا با من مهربان باشد ....
و من .. در خیالاتِ سپیدم .. به بیکرانِ آبی برسم ..
آنجا که وسعتش .. نگاهم را عمیقتر می کند ..
آنجا که آرام است و رام ..
کاش .. در خیالاتِ سپیدم .. به آسمانها برسم ..
از آن بالا .. حتم دارم که زندگی قشنگتر است ..
از آن بالا .. بزرگترین ها هم ذره اند ..
و من با بالِ خیالِ خود .. تیزپروازترین پرنده خواهم بود ..
وقتی همه چیز زیرِ بالهایِ تو باشد ..
مسلط و قوی .. همچو عقابی هستی ..
که عشقش .. پریدن است ..
امروز .. من در آسمانِ دلم .. رها خواهم شد ..
امروز .. محوِ شنیدنِ تنها یک صدا خواهم شد ..
صدایی از درونِ خودم .. که به من می گوید ..
فرشته ......
لذت ببر از لحظه های خود ...
هیچ لحظه ای بر نمی گردد ...
نفسهایِ دلت را عمیق تر بکش ..
تا پُر کنی مشامِ جانت را از عطر و بویِ زندگی
برای یک تشنه ... گاهی یک قطره ... یک دریاست
برای یک خسته ... گاه یک لبخند .. تمامِ معنیِ دنیاست
برای یک عاشق ... گاه یک بوسه .. عمقِ یک معناست
برای یک دلِ غمگین .. گاه یک دوست .. امیدِ فرداهاست
پس هیچوقت دستِ کم نگیر .. معجزه ی باران را .. یا سِحرِ یک لبخند
به هر بهانه ای که توانی .. گاهی .. هر طوری که شده ... حتما ... کمی بخند
نیم روزِ دیگری از عمرِ من گذشت ....
و این صفحه ی سفید .. پناهِ دوباره ی من است ....
در فرار از خستگیهایم .. باز هم دست به دامانِ نوشتن شده ام ....
می خواهم بنویسم ... باران
می خواهم بنویسم ... دریا
می خواهم بنویسم .. رویا
و نفسی عمیق تر بکشم ....
نیم روزی دگر مانده است هنوز ....
می خواهم .. از عصر و شبم .. تصویرِ بهتری بکشم ...
خستگی .. عجیب خسته می کند مرا ...
می خواهم دور شوم از هر حسی که خسته می کند تن و جانم را
خدایا .... کنارم باش .... جُم نخور از کنارِ دلم
با این حس .... حتما لبخند خواهم زد به رویِ زندگی ام
کجاست دستی که مرا تاب دهد در اندیشه هایِ گرم
چرا پشتِ من خالیست ؟؟
بر تابِ احساسِ بیتابم .. تاب می دهم خود را
نگاهی پشتِ سر دارم .. تا شاید .. ببینم دستِ گرمی را
نگاهم خیره می ماند ... دلم خوب می داند
که دیگر هیچ دستی .. تاب نخواهد داد .. تابِ بیتابِ احساسم
و من .. باز هم تنها .. تاب خواهم خورد ..
در میانِ باغِ احساسی که یک روز عاقبت ..
در میانِ آن یکه و تنها .. در غربتی غمگین ..خواهم مرد .
کاش بعد از من ...
دستی ...
تابِ خالیِ احساس را ... تابی بدهد
به یادِ حسِ بیتابِ امروزم ..
به لبِ خسته ی خود .. خنده ی نابی بدهد
کاش گنجشکها امروز به دادِ دلم رسند ..
دلم تنهاست .. خودم تنهاتر از دل ..
تا زنده ام .. برای شادیِ روحم دعا کنید ..
بعد از مرگ دعا نمی خواهم ..
بین عشق و بی تفاوتی نَخیست باریک ...
آنجا که از سردیِ رابطه ..
قلبت .. کرخت می شود ...
و هر چقدر هم که دلت را .. ها .. کنی .. گرم نمی شود
بیخود نیست که مردمان گاهی روی احساس یکدیگر سُر می خورند ..
بسکه یخ زَدَست ...
در زمهریرِ دل .. گاه .. عجیب گرفتاریم
شب با وجود تو .. شاعرانه می شود
و من .. با تو .. از هیچ شبی نمی ترسم
و من .. با تو .. در سکوتِ شب .. پُر از حرفم
و من .. با تو .. شعرِ عاشقانه می گویم
و من .. با تو .. تا همیشه می خندم
اگر دوست داری خنده های دلِ مرا
تا همیشه پیشِ من و دلم بمان
چون که تو .. خودت .. لبخندِ دلِ منی
زیرِ آسمانِ شب ... می چرخد و می چرخد و می چرخد این دلم
تا گیج رود سرش ... تا فراموش کند که قلبش خانه ی غمها شده است
شب است و من و خیالاتِ شبانه ی ِ من ...
شب است و من و دلی بریده و زخم ...
شب است و من و شمع و تنهایی ...
شب است و دلی در میانه ی ِ وَهم ...
شب است و تب است و جمله هایِ دیوانه ...
شب است و من و پیاله یِ غم ..
آرامشِ لبریز از بیقراریم ببین
که در سکوت .. بی صدا نشسته ام
اما در دلم .. امواجِ سهمناکِ افکارِ ناگزیر ..
بیداد می کنند ...
می ترسم که در سکوت ..
غرق در دریایِ دلم شوم یک روز
وای خدایِ من ..
آوایِ گنجشکانت .. به ( آنی ) سکوت دلم را بر هم زد
و من چه خوشحالم .. که صدایشان از آرامِ ذهنم به درونم نفوذ می کنند
بیقراریشان در ادامه ی حیات ... آرامشیست برایِ دلِ بیقرارِ من
خدایا مرسی که در یک لحظه ..
میانِ حسِ بیقراریم .. صدایشان را به رُخِ دلم
کشاندی و من حس کردم که تنها نیستم ..
خدایی هست .. خدایِ گنجشکان
دوستت دارم خدا ..
صبحم را با نوایِ گنجشکانت شروع خواهم کرد ..
به امیدِ لحظه های بهتری
داشتم به یه روز دیگه فکر می کردم .. به سکوتم .. به آرامشی که می دهم به
دیگران و به دلم که طوفانیست و لبریز از التهاب .. که ناگهان صدای گنجشکها حال
و هوامو تغییر داد .. عجیبه که وقتی داشتم سطرهای اول این حرفهارو می نوشتم
اصلا صداشون رو نمی شنیدم .. اما درست همون لحظه که ترسم گرفت از اینکه
روزی در سکوت غرق دریای دلم بشم .. صداشون تو گوشم پیچید .. و من در یک
آن .. زیر و رو شدم!! دیوانم ؟؟؟ شاید !! اما الان حس بهتری دارم .. حس زندگی
به رسمِ یک گنجشک .. که در پیِ آب و دانه می رود .. که از سبزه و درخت و گل
و شبنم .. بوسه می چیند ..
که زنده است ..
من هم زنده ام .. باید که زندگی کنم .. امروز غصه بی غصه .. لبخند می زنم به
روی زندگی ...
سلام ای خدای من ... سلام زندگی
بشنو نوایِ سازِ مرا
که از دور دستِ دور .. برایِ دلِ تو می زنم
تو نیستی و من .. به جایِ تو .. می نوازم در گوشِ باد
تو نیستی و من .. به جایِ تو .. می نوازم در گوشِ قاصدک
باشد که باد .. این نسیمِ پائیزی
برساند به گوشِ تو عاشقانه های مرا
هر وقت .. هر جا .. که نسیم .. دستی به موی تو کشید
هر وقت .. هر کجا .. که مشام جانت را پر کردی از عطر پائیزی
یادم کن .. چون که من در هر نفسی که این هوا را به ریه می کشم
اسمت را در دلم زمزمه می کنم
تا بچسبد به دلم .. هر لحظه این هوا
ای خدای آسمانِ دلم ...
قلم موئی به دستم ده ...
و رنگهایی .. از جنسِ گل و شبنم ...
می خواهم امروزم را ...
به رنگِ طراوت و شادی بکشم ...
کمکم کن .. خدایِ آسمانِ دلم ...
نقاشِ ماهری نیستم ...
کمک می خواهم ...