حریر دل♥ ♥ ♥

گهگاهی سفری کن به حوالی دلت شایداز جانب ما خاطره ای منتظر لمس نگاهت باشد

حریر دل♥ ♥ ♥

گهگاهی سفری کن به حوالی دلت شایداز جانب ما خاطره ای منتظر لمس نگاهت باشد

دیشب هم گذشت ...

و من غرق در رویاهای شبانه ام راهیِ دیارِ خواب شدم ...

همچون دورانِ شیرینِ کودکی ...

 تصاویرِ زیبایی خلق می کردم در ذهن خویش ...

و با تماشایشان لبخند می آوردم به لبم ...

بالشِ تنهاییِ خویش را آنچنان بغل زدم ...

که گویی معشوقِ ندیده ی دلم را در آغوش کشیده ام ..

 و با چشم بسته نگاه می کردم به درونِ قلبِ خود ...

 قلبی که گاهی هیچ تپشی در آن نمی بینم ..

دیشب میانِ خواب و بیداری ...

شناور بود این دلم ...

و در گوشم صدایی .. نامم را آهسته نجوا می کرد ...

صدایی از دورهایِ دور .. صدایی از سرزمینِ خیالِ من ...

و  هُرمِ این صدای دور ...

 گرمایِ نزدیکی به من و دلم می داد ...

 صدا دور بود اما ...

تو .... نزدیک به من بودی ....

ای نزدیکترین نزدیک ... ( تنهاییِ من )

عاشق به تو ام ... گرچه به من غم می دی ...

عاشق به تو ام ... چون  تو .. نزدیکترین نزدیکی ...

و در تو ... صداقتی نهفته است که در کسی ندیده ام ....

و در تو ... مهریست که تّه نمی کشد ...

و در تو ... شاید آرامشی یافته ام که هیچ جایِ دگر نبود ...

( ای تنهاترین تنهای من ... تنهاییِ من )

 

    

 

دراین هوایِ قشنگِ ابریِ تیره

دلم نغمه یِ دوباره سر می گیره

در کنارِ درختِ پشتِ پنجره ام

دوباره .. هوش از سرِ دلم میره

در این هوایِ مست و دلپذیر

کبوتری نشسته بر بامِ خانه یِ من

کبوتری که راهش می دهم در دلِ خود

کبوتری که مست می شود او با دلِ من

در این هوا که هوایِ مطبوعِ دلِ مّنّست

من و گنجیشکها قراری داریم

قرار گذاشته ایم که یکسره بخوانیم در کنارِ یکدیگر

ما با هم و با دلِ بهار .. قراری داریم

قرار گذاشته ایم که به هر رهگذری که می گذرد چون همیشه لبخند بزنیم

و بخوانیم در گوشِ مردمانِ شهر .. نغمه هایِ جانمان

تا که شاید با نوایِ تپش هایِ قلبمان

به قلبِ خسته از راهِ رهگذری .. رنگِ بهتری بزنیم

دیروز به هر که دیدم در خیابان لبخند می زدم

و چه معجزه گر بود لبخندِ دلِ من

امروز من دوباره می خندم

تا که نماند .. غم .. در دلِ من

بخوان .. گنجیشک .. بخوان اینک

من و تو همزادِ هَمیم انگار

بخوان .. در گوشِ دلم همه هستیِ خود را

من و تو .. همدلِ هَمیم انگار

عشق را با تو می شناسم ، زندگی را با تو زیبا میبینم

اگر گهگاهی چند خطی می نویسم به عشق تو است

و اگر اینک نفس می کشم و زندگی میکنم به خاطر وجود تو هست هم نفسم !

ای تو که مرا عاشق خودت کردی ، نمی دانی که چقدر دوستت دارم ،

نمیدانی که با تو چه آرزو هایی در دل دارم ...

اگر از عشق تو می نویسم ، به عشق تو است ،

و با وجود تو عشق برای من پاک و مقدس است ......

دوستت دارم
به شمارش نشستم ...یـــــــــــــک روز ...دو روز ...یـک هفته...یــک سال ....یـــــــک عمـــــــــر ....آری یک عمـــــــــــــــــــــــــــر
یک عمر به پای تو خواهم نشست
با مهربانی هایت خو گرفتـــــــــــــه ام
مرگ هم توان گسیختن عشق من را ندارد
و امروز را ...
امروز که میخواهم، با فشار بوسه هایم ، لبان زیبایت را به بازی در آورم

امروز که ...، نگاه ناز چشمان قشنگت، مرا بیخود از این زمانه می کند
!و امروز ...از راهی دور، اما نزدیک تر از فشار دولب بر روی هــــم ...با بغضی که از حسرت ندیدن چند ماهه ات به دل دارم...با صدایی که از عمق وجودم بر آمیخـــــــــــته ...سر بلند تر از همه عاشــــــــــــــقان
به تو میگویم ...با هر دم و باز دمــــم ...به تو ای عشق آسمانی من ...به تو ای محکمترین تکیه گاه مشرقی ...به تو میگـــــــــــــــــــــــویــــــــــــــــــــــــــــــم
امروز، فراوان تر از هر روز دیگر، دوستت دارم

     

 

ببار .. باران .. ببار ..

آنقدر ببار بر دلم .. تا که یادم برود تنهایم

تا که با هر قطره یِ تو .. بر رویِ دلم

حس کنم .. تا به ابد زیبایم

آهسته و پیوسته ببار

چون که من می ترسم

از رعدِ دلِ تو

چون که من می ترسم

از غرشِ دیوانه یِ ابر

یا که برقی که به یکباره روشن می سازد ..

 آسمانِ تیره یِ شهر ..

ببار .. باران .. ببار ..

آهسته و پیوسته ببار ..

در دلم .. شوقِ نفس ..

در دلم .. گلِ لبخند .. تو ..  بِکار ..

تا که یادم برود .. غمهایم ..

رها شو ای دلِ بیتاب ..از ترس و پریشانی .. وگرنه در این باتلاق ..

     

 

کمی آرام بگیر ای دل ... مهار کن اسبِ سرکِشَت

مگذار که بیتابی ... گیرد قرارت را

گر خواهی که دنیایی .. رامِ تو گردد باز

باید که رها گردی .. از همه بیتابی

مگذار که بیتابی ... گیرد قرارت را

تا باز کنی با عشق .. هر دری که می خواهی

بشنو سکوتِ مرا که می نوازمش به گوشِ دلت آرام.آرام .گوشَت را بسپا

                        

 

بشنوید ای ماه و ستارگانِ آسمانِ شب

بشنوید ای صاحبانِ دلهایِ پُر زِ تب

بشنو .. تو ای نسیمِ شبانه یِ خُنَک

و تو .. ای خاموشِ نازنینِ پُر زِ تب

اینجا .. زنی می نوازد تار به تارِ دلش

تارهایی که هیچوقت ترانه نمی شوند

چون که جنسشان .. از جنسِ سکوتیست که فریاد نخواهند شد

بشنوید اینک .. سکوتِ دلش .. در سکوتش .. حرفها دارد

عاقبت روزی در میانِ حرفهایِ ناتمامِ دلش .. خاموش خواهد شد

بشنوید او را .. قبلِ خاموشی .. 

و نسپاریدش به دستِ فراموشی ..

بگذارید که فکر کند ..

می ماند جایی در گوشه یِ دلِ همدِلِتان

من ..
 
دلم می گیرد !..
 
وقتی ..
 
می نویسم فقط برای تو ..
 
ولی ..
 
همه می خوانند الا تو ...!!

  

 

بخوان ... ( دلِ من ) .. مونسِ  شب هایِ درازم ...

که هست هوسِ آوازِ تو .. بازم ...

در گوشِ من .. اسرارِ نهانت .. عیان کن ...

تا با سِحرِ کلامت .. بر لشکرِ غم .. یک تنه .. تازم ..

 

باز هم اعتماد می کنم به تو .. تو ای دلِ من ..

یا مرا از غم هایم برهان ..

یا که با من غرق شو ..

در دریایِ غصه هایِ بیقرار ..

 

انتخاب با توست .. یا تا همیشه گریه کن ..

یا شنا کن به سویِ ساحلِ امن ..

     

 

چشمانم را که می بندم ..

چشمِ نگاهِ دلم به رویِ ثانیه هایی باز می شود..

که من هستم و تو هستی و جرعه ای شرابِ عشق ..

که ما هستیم مستانه در کنارِ هم ..

 و ما مستانه می رقصیم ..

 و ما  مستانه می خندیم ...

و ما هیچ چیز نمی بینیم جز نگاهِ هم ..

و ما هیچ چیز نمی شنویم .. جز تپشهایِ قلبِ هم ..

و ما .... عشق را زندگی می کنیم کنارِ هم ...

در کنار نفس های شب که آرام است .. دلِ بیقرارم .. آرام نفس می کشد

                             

 

در میانه ی شب .. در هوایِ بیتابی ..

دل می دهم به تنفسِ شب ..

به ! چه لحظه یِ نابی ..

لحظه ای که در آن ..

من هستم و شب و نفس زدن هایش ..

و تا خودِ صبح .. کنارِ نفس هایِ شب ..

آرام .. خواهم خفت ..

                         

 

خدایا بیقرارِ راه رفتن به زیرِ بارانِ آسمانت شده ام

و صدایِ قطره ها .. بیتاب کرده این دلم

شب از نیمه هم گذشته است

تا صبحِ تو .. راهی نیست خدایِ من

به آسمانت بگو .. ببارد تا خودِ صبح

تا که من با طلوعِ خورشیدت

به کوچه هایِ شهر بزنم

تا که من با هر قطره از ابرهایِ بیقرارِ تو

دل را رنگِ تازه ای زِ تمنا بزنم

خدایا .. به آسمانت بگو

اشکهایش را همه .. همه .. خودم .. با تمامیِ دلم .. خریدارم

به آسمانت بگو .. که عاشقِ دلش هستم .. عاشقِ صدایِ قطره هاش

قطره هایی که وقتی به شیشه ی پنجره می خورند

گویی شیشه یِ دلِ مرا .. نوازش می کنند به آرامی

و من .. چه آرام می شوم .. با صدایِ قطره ها

و من .. چقدر دلم می خواهد که گریه کنم

هم صدا با قطره هایِ آسمان

اشک بریزم زِ عمقِ جان

تا شاید من هم مثلِ ابرهایِ دلش

سبک کنم ابرِکِ دلِ پُر بارانم را

و نفس بکشم در هوایِ تازه یِ دلم

هوایی شاید که پُر بهار

هوایی پُر از حسِ قشنگِ بیشه زار

هوایی که در آن اثری از غم نیست

هوایی که در آن .. حسِ شادی .. کم نیست

                     

 

گاهی چه دلتنگیم ..

گاهی عجب خسته ..

گاهی عجب بُغضی ..

راهِ گَلو  ... بسته ..

و چقدر احساسِ تنهایی می کنیم ...

در  ثانیه هایِ دلگیری که تاریکند ..

و هیچ شمعی روشن نمی کند شبِ دلهایِ خسته یِ ما را ..

و .. اشک .. تنها اشک ..

می تواند که ببارد بر گونه هایِ تب  کرده یِ دل ..

و سبک کند ابرَکِ پُر غصه یِ دل را ..

و بُغضمان فریادِ هِق هِقی شود .. در میانِ تاریکی ..

هیچوقت از اشکِ دلت نترس .. بگذار گاهی ببارد بر رویِ گونه هایِ تو

بگذار سبک کند دلت .. تا که شاید دلِ تنگت را مرهمی باشد

تا که شاید .. لبخندی هدیه کند به لبانِ بسته ات

و به نگاهِ مضطربت .. آرامش هدیه کند

از اشکِ دلت نترس .. گاهی کمی گریه لازم است

گاهی ...

فقط ...

گاهی ...

 

به شهرِ قصه هایِ من بیا .. به خوابهایِ خوبِ خوبِ من .. تا هر شبِ

                            

 

مراقب باش ... اینجا احساسِ زنی خفته است ..

آهسته قدم بگذار ... در حریمِ دلش ..

مبادا بر هم بزنی ... خوابِ شیرینش را ..

بگذار تا ابد ... دلش با دلِ بهار .. عاشقی کند

گاه بگذار تا نگاه حرفی بزند .. دل به سکوت بده و لب به لبِ احساسی

           

 

شب است .. شبی پُر زِ تب است ....

من هستم و تنها یک یاد ...

من هستم و حسی بر باد ...

من هستم و عاشقانه هایِ نم کشیده ای ...

 در بهاری که پائیزِ آرزوهایِ بیقرارِ من است ...

هیس!!!!!

هیچ مگو ... با دلم ....

بگذار لبهایت با لبهایم سخن گویند ...

من حرفِ لبهایت را بهتر ..

واضح تر .. و عمیق تر .. می فهمم ..

لب بگذار بر لبِ دلم ...

تا بگیری از من .. تبِ این شبِ پُر از هراسم را ...

                    

 

خدایا کمک کن تا که من ... بخندم با دلِ بهار ..

نه اینکه بگریم در خودم .. کنارِ غمهایِ بی شُمار ..

خدایا کمک کن تا که من ... زنده شَم به شوقِ بهار ..

نه اینکه بمیرم در خودم .. کنارِ دلم زار و نزار ..

خدایا کمک کن .. به من .. و .. دلم ..

خدایا بخند با دلم .. در بهار ..

گاهی چنان غرقی در افکارِ بیقرار.که هیچ مرد قصه ای و هیچ بوسه ای

             

 

چه بیخواب شده دلم ........

در نیمه شبی تب آلود و وهم زا .......

در دریایِ بیکرانه یِ احساسش ......

عجب .. خلوتِ پُری دارد .....

خلوتی که پُر است از خیالی که خواب از سرش ربوده است ....

خلوتی که پُر از تصنیفی ناسُروده است ...

خلوتی پُر  از یک غمِ سنگین  ....

غمی که هیچ خنده ای .. حریفش نبوده است.....

 

خدایا از دلم مگیر .. مردِ قصه هایِ من .. بدونِ او .. خیلی تنهایم

       

 

گاهی یک خیال .. می رسد به دادِ دلم

خیالی که می گیرد از نگاهم .. همه غمهایم را

و مدام .. نگرانِ احساسِ من است

که مبادا .. شیشه یِ نازکِ دلم را

غباری بیقرار .. فرا گیرد

من با این خیال هر شب

قراری دارم

قراری در اوجِ بیقراریِ دلم

و من دلخوشم با این خیالِ خامِ دلم

هیچ واقعیتی دگر طلب نمی کند دلم

در این خیال ...

تنها ...

من هستم ... و مردی که دوست می دارد او دلم

و شبی که پایانِ ترسهایِ من است

شبی .. در آغوشِ خیالی  .. امن و دلپذیر

شبی .. با حسِ حضورِ دلنشین و شادِ مردِ من