امشب دلم را بر روی ماه می آویزم
و تاب می خورم در آسمان شب
شاید کم شود کمی از هراس من
شاید در بلندای آسمان
دستم رسد به آن ستاره ای
که بخت من در آن
خواب مانده است
شاید در سکوت شب
شنید ستاره ام
آوازم را
شاید ستاره ام به ناگهان
چشم گشود به روی من
شاید بخت خواب من .. بیدار شد در عمق شب
کسی چه می داند .. هر چیزی ممکن است
نگاه کن مرا ... که چگونه طلوع می کند مهرِ تو در شب سرد و ساکتم
و چگونه صدای تو ... می برد مرا ... به دیار قشنگ خواب
نگاه کن مرا ... که چگونه با تو خوشحالم
نگاه کن مرا ... دستانم را بگیر ...
و ...
بسپار شانه های مهربان خود به نوازش گیسوان من
تا حل شویم در نگاه هم ..
تا نماند دگر من .. یا .. که تو .. تا ما شویم در کنار هم
قشنگ است ... دوست داشتن کسی که دوست دارد .. او ... دلت
می دانی که دلش همیشه با تو و دوستدار توست
می دانی که نگاه او .. پر است از نگاه تو
و عشقش را هرگز منکر نمی شود
قشنگ است ... دوست داشتن کسی که دوست دارد .. او ... دلت
امروز را با نام خدا و یاد تو شروع می کند دلم
و می رقصم ..فارغ از غمهایم
می رقصم .. نه به ساز زندگی
به ساز دلم که این روزها نوایش آرامبخش دل من است
غمگین نباش .. اگر که بد ساخته اند دنیا
اگر که دوست داری کسی را و او دوستت ندارد
یا اگر کسی تو را دوست دارد که تو دوستش ندا
غمگین نباش .. اگر که کسی که دوستش داری و دوستت دارد
دستش به تو نمی رسد و باید که فقط و فقط به یادش سر کن
تو دنیای دگری بساز .. بر بال آسمان .. آنجا که دو روح حتما به هم می رسند
ای که رهگذر دل منی .. بر من خرده مگیر .. اگر که من ..
غرق نگاه سایه ای هستم که درمن جوانه می زند ..
پا می گیرد .. رشد می کند و با من سایه وار زندگی می کند ...
من و سایه ام محتاج نگاه همیم .. حتی اگر از دور
مهربانم ....
جانِ جانم ...
ای همه روح و روانم ....
ای تو لبخندِ لبانم ...
هر کجا باشم .. یا که باشی ...
اسم توست وِردِ زبانم ....
هیچ دستی نمی کوبد در تنهاییم
در غروب سرد پاییزی
باز دلم تنهاست
باز آواز می خواهد دلم
در این خاموش
ابرها هم دلگیرند
شاید که باز دلتنگ بارانند
نمی دانم
باد تنها .. شاخه ها تنها .
.آسمان با ماه و خورشیدش همه تنها
شاید که اینها هم دلتنگ بارانند
من نمی دانم .. نمی دانم
لیک میدانم دلم تنهاست .. آواز می خواهد
در این خاموشی مطلق .. نسیم ساز می خواهد
دلم تنگ باران است ... دلم باران می خواهد
وقتی هوا مث امروز بارونی میشه
وقتی ابرا با سخاوت قطره ها شونو رو سر و کول آدما خالی می کنن
وقتی هوا لطیف میشه عین قلب بکر بچه ها
یاد من باش
که بارون همیشه لبخند رو لبام آورده
حتی وقتی تو دلم می گریم
اول سلام به تو خدا ...
بعدم سلام به من .. به ما ...
سلام به آفتاب و تازگی ...
سلام به شور و حال زندگی ...
سلام به پرنده ی نغمه خوان ...
که تازه می کند هوای روح و جان ...
سلام به آسمون .. به برگ .. به خاک ...
سلام به شبنم نشسته به روی تاک ...
شکر آفتابت ای پرورگار من .. که همیشه در دل خسته ام .. رنگین کمان می سازد
امروز حتما روز دیگریست و من دلم می خواهد چون هوا تازه شوم ..
ای خدا جان مددی
آفتاب را می دزدم امروز از آسمان و با همۀ بارانی که در دلم دارم
هدیه می دهم به ابر تو که آغوش همیشۀ من است
بی ابر تو و آفتاب روز ... کویر است این دل من
خوشحالم که از تو می بارم
شب آرام است و من تا به سحر می رقصم
.. در آغوش یاد تو ..
بی ترس از سایه های شب ..
آرام می گیرد این دلم .. بی هراس و تب
هر شب در نگاه تو غرق می شود دلم
بی آنکه بترسد از بی نفس شدن
چون که از نگاه تو
تازه می شود دلم
بگذار تا در دلت غوطه ور شوم
و نفس کشم
در هوای قلب تو
در بی حرفی مطلق ..
چه حرفها دارم
پس از این خواهم گفت ..
همه گفته و ناگفته ی خویش ... با باران ..
یا که شاید به نسیم ..
یا که می برم زین پس همه حرفهایم را
پای پنجره ی کودکی ام ..
و خواهم پاشید به سان ارزن .. پیش پای قمری
تا که شاید روزی ببرد .....
تا ته دنیا ....
برساند به کسی کو جور است دلش با دل من
شبم خالی ز هر قصیده ایست
چشمانم حتی نه به راهی و نه محتاج نگاهی دیگر
من و تنهایی من .. باز اسیریم در شب
به خودم می گویم :
فردا باز به روی امشب .. خط خواهد زد
کاش فردا زودتر برسد
می هراسم از شب تنهایی خویش
در نگاهی نو .. امروز و هر روزم را رنگ دیگر می زنم
شاید تو ندانی مژه هام نم بی تو
جانم به فدای تو دلم غم بی تو
من با تو به آسمان رسم اما تو...
یک روز نباشی کمرم خم بی تو
در سیاهیِ شب ...
آنجا که سکوت ... همیشه در کمینِ دل نشسته است ...
گاه ... یادی ... خاطره ای ...
آه ...
چه می دانم ... شاید که تصویرِ لبخندی ...
یا که شاید نگاهی که عاشقانه به روی تو خیره گشته است ...
می تواند دلت را به وجد آورد و آرام سازد وجودِ خسته ات ...
در سیاهیِ شب ...
وقتی اسیرِ زمهریرِ دلی ...
گاه یک حس ... گرما بخشِ وجودِ تو خواهد بود ...
این حس را ... هیچوقت ... از دلت مگیر ...
حتی اگر که زمین و زمانه خسته می کنند تو را ...
حتی اگر بریده ای زِ روزگارِ خویش ...
همیشه حسی هست که روحِ تو را همچون سازی خوش نوا ..
می نوازد ..آرام .. آرام ..
بگذار مغلوبِ این حس شوی .. بگذار گاهی کرخت شوی ..
درد همیشه هست .. باید که گاهی حتی بی خیالِ درد شوی ..
تا با تمامیِ احساسی که در دلت داری ... آرامش را نفس کشی ...
آرامشی در کنارِ هر چه خستگیست ...
تا با تمامیِ احساسی که در دلت داری ..
لبخند بزنی ... حتی به غمهایت ..
امشب .....
از آن دخترک معصومِ سر به هوا ....
هیچ اثری نیست در دلم ..
همان دخترکی که .....
بی خیال می خندد ....
و می دود در پِیِ پروانه هایِ احساسش ...
امشب .....
زنی در دلم در سکوتِ خویش نشسته است...
زنی که عاقل است ....
و بهانه هایِ کودکانه به خنده باز نمی کند لبانش را ..
و من بسیار دلتنگم .. دلتنگِ کودکِ دلم ..
بی کودکِ درون ِ خویش ...
ناقصم .....
حتی اگر به ظاهر زنِ کاملی باشم
امشب بیا و کاری کن
یادم را بگذار کنارِ بالشت
تا خود صبح درِ گوشش زمزمه کن
دلِ من زمزمه ای می خواهد
زمزمه ای از تهِ دل
زمزمه ای پاک و قشنگ
زمزمه ای که در آن ..
آهسته و زیبا .. صدایم بزنی
و بخوانی در گوشِ دلم
قصه ی دیوانگی و شیداییِ دل
تا با صدایِ نفسِ عاشقِ خود ..
بر دلِ خسته ی من .. رنگِ تمنا بزنی
کنارِ دریایِ نگهت آرامم ...
یکی هست .. یک جا .. که مرا عشقِ دلش می نامد
او یکی هست .. که حرفهایِ مرا .. از نگاهِ دلِ من می خواند
یکی هست .. یک جا .. که مرا می فهمد
او یکی هست .. که غمهایِ مرا .. از دلِ من می راند
من .....
شهری را می شناسم که در آن ... هیچ بدرودی نیست
هر چه هست ... سلام هست و یک لبخند
لبخندی به پهنایِ یک دنیا
لبخندی به زیباییِ یک پیوند
من ......
شهری را می شناسم که در آن ... دیواری نیست
و همه صبح به صبح ... به رویِ دلِ هم می خندند
و در این شهر اثری از غم نیست
و در این شهر اثری از گریه
یا که قلبی پر از تلخند نیست
و در این شهر ... که شهرِ دلِ ماست
هیچ پایانی نیست
من عاشقِ شهرِ عشقم
که در آن ... می شود مانا بود
می شود که نَمُرد
این شهرِ قشنگ
حاکمِ عاقل و عادلی دارد همچو دلِ ما
باید راهی بشویم
باید که حتما برسیم
و در این شهر .. باید .. که جاودانه شویم
در جهانی که در آن .. هیچ ابدیتی نمی بینیم
شهرِ عشقی هست ... که حتما ابدیست
با من تو بیا ... تا که مانا بشویم
حیف است بمیرد دل ما
در جهانی که فانیست و گذرا
تو بیا .. راهیِ شهرِ عشقی بشویم
که در آن .. تا همیشه هستیم
جدا از تن ها ی خاکیمان
و دستِ هیچ مرگی
به قلبهایِ ما نمی رسد
و هیچکس با رفتنش .. نمی میرد
شهر قشنگیست .. شهر دل ما
عاشقم به شهرِ عشقی که
جاودانه می کند ما را
در این تنهاییِ ..
با یادِ نگاهت ..
دل خود .. خوش می دارم ...
خوب می دانم ...
که تو هم ...
یکجا ...
با یادی دلخوشی ...
که شاید ..این یاد ... یادِ من باشد ...
شاید تو هم .. کنار تنهایی دلت ...
به یادِ زنی نشسته ای ..
که دلش .. فقط برایِ تو .. جا دارد ..
مثل من ..
که دلی می خواهم ..
که فقط من در دلِ او باشم و بس ...
من که با یادِ دلت .. دلشادم ...
کاش .. تو هم .. به یادِ دل من ... لبخندی بزنی ...
کاش .. از این فرضِ محال ... که من و تو .. مالِ همیم ..
بر دلِ خسته ی خود ... نفسی .. تر و تازه .. بدمی ..
امشب .. ستاره هایِ رویاهایِ شبانه ام را روانه ی آسمانِ شب
خواهم کرد .. تا نگیرد دلم زِ تاریکی .. تا نترسد دلم زِ شب
امشب .. با ماه و ستاره ها خواهم خفت
می خواهم تا خودِ صبح .. همدمِ ستاره ها باشم
با من باش .. تو ای کبوترِ قشنگِ حسِ من
تا که من .. در کنارِ تو .. روزِ دوباره ای را شروع کنم
از کنارِ من تکان نخور .. بگذار هر وقت که خسته ام
از حسِ حضورِ تو .. احساسی تازه تر کنم
با من باش .. تا در کنارِ تو .. احساسِ بهتری کنم
آه شیرین این که فرهادت شده بازیچه نیست
من نمی فهمم دگر این سردی تو بهر چیست
آه! فرهاد بی ستون کند و ولی او خنده زد
با کلنگش زد ولی او با دل آکنه زد
در سکوتم من از این آواز سرد و بی صدا
آه!شیرینها چقدر تلخند اینجا ای خدا
خوب دیدی چه ساده دل برید از بی ستون
بی وفا شیرین: دیدی چی کشید آن بی زبون
بی نوا فرهاد! تلخی شیرین به کامش هم خوش است
بی خیال فرهاد!خوب می دانم که او عاشق کش است
آفرین فرهاد عشق را تو خدایی دیده ای
نه زمینی و اسیر بلکه او را تو رهایی دیده ای
دل بکن فرهاد تنهایی که خیلی بهتر است
عشق با ذلت نخواه!تنهایی که دردش کمتر است.
آه ! مجنون مانده در این التهاب
عشق لیلایش همه بوده سراب؟
آی ! مجنون من که گفتم دل نبند
گریه ات کم کن بر این عشقت بخند
جان مجنون،تو دگر اینگونه بی تابی نکن
او که رفت.دیگر ولش کن اینچنین زاری نکن
بی خیال. مجنون او که عشقت را ندید!
او سرش گرم است دیگر بر همین عشق جدید
حق هم داری چه سخت است دیدنش با دیگری
رسم لیلاها همین بود وای بر عشق دنی
این جنونت را دگر بس کن او سزاوارش نیست
او سزاوار همان است ! بودنش با دیگریست
مثل من باش مجنون، بهر لیلی دل نبند
بر غم تنهایی خود تکیه کن هردم بخند
او همان لیلاست گفتی که وفایش بی حد است؟
تو برو لیلا بدان مجنون خدایش ایزد است
آره با توام می فهمی تو که شعر رو لبامی
منو تو تنها گذاشتی تو که اشک تو چشامی
با تو ام که خاطراتت واسه من هنوز عذابه
تو که رفتی و ندیدی زندگیم بی تو خرابه
آره با توام توای که دلمو آسون شکستی
منو دست باد دادی ساقطم کردی زه هستی
منو تو آواره کردی حالا رفتی به سلامت
باشه منتظر می مونم دیدارمون به قیامت
تا که اسمشو می آرم می شه اون دار وندارم
اون که رفت منم که مردم خیلی سرده روزگارم
ای خدا ازش گذشتم آخه اون تنها کسم بود
رنجشو طاقت ندارم کس قلب بی کسم بود
ای خدا آروم شکستم یه وقت گریمو نبینه
می ترسم شاید برنجه خدا درد من همینه
خدایا ازت می خوام که اونو تو تنها نزاری
اگه اون تنها بمونه کارم می شه اشک وزاری
غم را اگر از دلم بگیری هیچم
کعبم تو شدی به دور تو می پیچم
غم چون غم توست تحمل غم دارم
بگذار سبک شم مثه باران بارم
نه گریه سبک نمی کند این دل من
زیرا که هنوز سنگ نگشته دل من
سهراب قدیم بود که آب را کردن گل
سهراب ببین که سنگ کردن حالا دل
با این همه تنهایی و طعنه و درد
با این همه بی تو رفتن روزای سرد
باز حاظر نشوم که تو برنجی حتی کم
آتش نگیر تا ندانی چه میکشم من ازاین غم
به یادم شمعی در دلت روشن کن .. تا نگیرد دلت بی من
من به یاد تو .. لبخندی می کارم کنار لبان خود
تا یادم نرود که زمانی آرامشِ دلم بودی
خداحافظ
آدمها ........ این مسافرانِ راهِ زندگی ..
همه در گذرند .. گاه پر شتاب .. گاه خیلی آهسته ..
همه در گذرند ..
گذر از تو ..
اندیشه هایت ..
احساست .. دلت .. جانت
و در انتها .. باز تو هستی و خودت .. خودِ خودت
پس هیچوقت و در هیچ کجا .. خودت را دستِ کم نگیر
در تنهاییِ تو .. حسیست ..
که در میانِ جمعِ مسافران نخواهی یافت ..
بگذار که بگذارند تو را ... و ... بگذرند ..
فقط سعی کن به رویشان همیشه لبخند بزنی ...
تا خاطره ی لبخندت .. رَه توشه ای برایشان باشد ...
گاهی چقدر عجیب ..
یک قطره اشکِ گرم ..
خنک می کند دلم ..
گاهی چقدر عجیب ..
با یک قطره اشکِ گرم ..
سر می کند دلم ..
و چه آرام میشود دلم ...
وقتی که می چکند قطره های بیقرارِ اشک ...
از اَبرَکِ نگاه ...بر گونه های دل ....
گاهی چه لذتی دارد ...
لمسِ مهربانِ قطره های دل ...
لمسِ قطره هایِ مهربانِ اشک .
خدایا ....
بباران آسمانت را ....
دلم باران می خواهد .....
تا به زیر قطره های تو .....
کمی این دل بیاساید .....
بباران آسمانت را .....
به حرفم .. تو .. کمی گوش کن ..
بیا با قطره هایِ عشق ...
من و دل را نوازش کن ....
در آغوشم بگیر امشب ....
که من محتاجِ آغوشِ دلی لبریز از لبخندم .....
که من محتاجِ گرمایِ دلی هستم ...
تا بگیرد از دلم سرمایِ نهانم را ......
در آغوشم بگیر امشب ....
تو .. که گرمی ..
در آغوشم بگیر امشب ....
تو که محرمِ این دلِ سرمازده ی طوفانی ...
و مرهمِ غصه ها و قصه هایش بودی و هستی ....
در آغوشم بگیر امشب ....
تا نلرزم من ... در هجومِ شب ...
تا نلرزم من ... در میانِ تب ....
تا نگردم خسته از غمها .....
دلم آغوشِ بی دغدغه ای را طلب می کند از من ....
تو ..........
بیا ..............
آغوشم باش ........
تا در تو رها شوم از غمِ بود و نبود ....
تا با تو ... نفس کشم در عصرِ آهن و دود ....
تا با تو .. زندگی کنم ...
باز کن آغوشت را ... که من ... محتاجِ یک آغوشِ پر مهرم ...
بگذار در آغوشت رها گردم از غصه هایِ روزگار ......
بگذار در آغوشت .. کمی زندگی کنم ...
شما لبخندِ دلِ منید
من این لبخند را از دلم نمی گیرم
بی حرفی مرگِ دل است
حرف را از دلم نمی گیرم
و تا نفس می کشم هنوز
لبخند می زنم به روز
تا نفس می کشم هنوز
لبخند می زنم به رویِ هر چه دوست
باز می نویسم تا که شاید سبک کنم
بارِ ناگفته هایم را
با یک تیر دو نشان خواهم زد
هم خودم راضی می شوم
و هم شمایِ دوست
دوستتون دارم
مرسی که همراهِ حرفهایِ دلم هستید
اما باز هم می گویم
حرفهای دلم قطره هایِ احساسِ منند
که می چکند بر صفحه ای سخت و بی جان
شعر نیستند .. لطفا هیچ نقدی نکنید
مرا هم با همه ی جزر و مدِ احساسم
قبول کنید
من بی هیچ نقابی ..
احساسم را نقاشی می کنم اینجا
چه وقتی که غمگینم ..
چه آن لحظه که از شادی در پوستم نمی گنجم ..
فقط همین ..........
و دیگر هیچ .............
من فرمانروایِ دلِ خویشم
در قلمرویی که نامش احساسِ من است
جایی که در آن ..دلم همیشه پیروز است
دارم خودم رو دلداری می دم ...
بد نیست گاهی آدم عاشق خودش بشه ...
کمی خاموش خواهم ماند
به یک خاموشی مطلق نیازمندم
دیر یا زود دوباره .. بر می گردم
فقط یادتان باشد
که من هستم
جایی کنارِ احساس و افکارتان