حریر دل♥ ♥ ♥

گهگاهی سفری کن به حوالی دلت شایداز جانب ما خاطره ای منتظر لمس نگاهت باشد

حریر دل♥ ♥ ♥

گهگاهی سفری کن به حوالی دلت شایداز جانب ما خاطره ای منتظر لمس نگاهت باشد

......

 

دلم .. باران می خواهد ..

نَرمُ آهسته .. وَ قشنگ ..

بارانی که بشوید از دلم ..

تمامِ غمهایم را ..

و سپید کند .. ثانیه هایِ سیاهم را ..

دلم .. باران می خواهد ..

بارانی .. از جنسِ لطافتِ لبخند ..

که ببارد بر من ..

بگیرد زِ دلم .. غم هر چه  .. تَلخَند ..

کاش .. پائیز بود ..

کاش .. ابر .. از .. باران .. لبریز بود ..

و .. دلِ من .. هم .. می بارید .. پا به پایِ ابرِ پُر باران ..

در کوچه ای که .. در آن ..

من بودم .. و .. باران .. و ...  نگاههایی پر از لبخند

......

 

این منم .. پرنده ای در آسمان به جستجویِ لانه یِ دلت

بگذار تا در قلبِ بیقرارِ تو .. تا همیشه .. آشیان .. کنم

......

 

ما را چه می شود ؟؟

که در میانِ غمها یمان ... مشکی می پوشیم؟؟

مشکی رنگِ شب

مشکی رنگِ تب

مشکی رنگِ عزایِ دلِ ما

مشکی رنگِ غم و حسرت و آه

رنگِ تاریکی ..  وحشت

مشکی رنگِ نومیدی و یأس

و ما .. وقتی که عزاداریم .. سراپا مشکی می پوشیم

گویی که می خواهیم خود را در تاریکی گم کنیم

گویی می خواهیم غرق شویم در وحشتی مُدام

 بیزارم از مشکی

چون .. همیشه تداعی کننده ی درد بوده است برای دلم

و دل من  ... در اوج غمهایم ..

 رنگهای بهتری را طلب می کند از من

کاش وقتی غمگین می شدیم ..

لباسهایی به رنگِ سبزه بر تن می کردیم

یا به رنگِ آبیِ آسمانِ قشنگ

کاش وقتی غمگین می شدیم ...

بنفشی به رنگِ بنفشه بر تن می کردیم

یا که صورتی به رنگِ گلِ رُزِ باغچه ی زیبا

کاش وقتی غمگین می شدیم ..

نگاه از تیرگی بر می گرفتیم و به جایِ آن

به روشنی می اندیشیدیم ...

من همیشه پر از ای کاش های دلم خواهم ماند ؟؟

شاید !

......

دلم غرقِ خیالاتیست که پُرَند از اشکهای بیصدا

 نگو  .. نگو  .... خیال  که  خیس نمی شود

خیال من تا همیشه بارانیست

خیال من تا همیشه خیس است از قطره های دل

قطره هایی که گاه از شادی به روی گونه هایِ دلم  نشسته اند

و گاه در حسرتِ هر آنچه خواستم و نداشتمش  ...

بارید اشک غم این نگاهِ من ..

 اول این خیال ماست که خیس می شود ..

 و بعد دو چشمِ ما ..

آه از خیالِ بارانی ..

می ترسم عاقبت ..

ببرد دل را سیلِ اشکهایِ در به در


......

امروز را جور دیگری رقم خواهم زد

زنده تر

تا که شاید کمی شادتر

مغلوب غم نمی شود دلم

حیف است که دل گریه سر دهد

حیف است بسوزد در جهنم دنیا

گر بسوزد سر تا به پا تمام هستیَم

گر بسوزد جسمِ من

راضی به مرگِ دل نخواهم بود

دل زنده است که زندگی کند

مُردگی نه سزاوارِ این دل است

......

گاه چه سخت می شود فهمید آدمها را

آدمهایی که با یک غوره سردیشان می کند و با یک کشمش گرمیشان

و من ... گاه چه بیهوده می کوشم ...

 که بفهمم آدمهایی را که خود نیز خود را نمی فهمند

گاه .. چه سخت است ماندن در میان دو راهیِ احساس

احساسی که به تو می گوید ... یا قبول کن ... یا بقبولان

و  من ... گاه چه بیهوده می کوشم که بقبولانم حرفم را

و من ... گاه چه بیهوده می کوشم که قبول کنم حرفی را

و در نهایت ... باز هم به سکوت می رسم

و من ... باز هم می بندم لبانم را

و من ... اینجاست که باز هم  هیچ چیز دلم نمی خواهد

و من ... اینجاست که باز هم در خودم غرقم

کاش کمی بیشتر می فهمیدم

یا که کاش ... آدمها اینقدر پیچیده نمی شدند برای من

سخت است ... که نفهمی ... چه می گویند

سخت تر این است ... که بفهمی ... اما ...

 این دانستن دردناک باشد برای تو و دلت ...

و سخت ترین این است ...

که میانِ این همه آدم ...

گاهی .. عجیب .. تنهایی

می دانم که می دانی که چرا

چون که  گاهی  ....

هر کدام از ما آدمها ...

آن طوری که می خواهیم می فهمیم حرفِ هم ..

نه آن گونه که هست ..

کاش جور دیگری بودیم ..

نمی دانم !!

......

در نگاه من هر روز .. زنی  دل به دریای خیالش می زند

آنجا که در افق ... در آن دور دست دور

به آغوش می کشد .. خورشید مهربانش را عاقبت

هرچند یک لحظه است و پس از آن  به ناگهان دنیا تسلیم شب می شود

چه صبورست این زن .. باز هم منتظر می ماند .. 

شاید که با طلوع .. باز هم  دریای خیالش خورشیدش را بغل زند ..

حتی به قدر یک چشم بر هم زدن ..

چون که باز خورشید به آغوش آسمان خواهد رفت

دریای خیال زن همیشه منتظر طلوع و غروب خورشیدش به انتظار می ماند

حتی اگر تا همیشه خورشید مال آسمان باشد

در من .. حسِ تازه ایست .. حسِ غمگینی که هیچ شریکی .. برایِ آن ..

       

 

می خواهم برگردم ..

به جایی در درونِ خودم ..

همانجا که حرفهایم .. را .. بی هیچ شنونده ای ..

به آسودگی می زنم ..

بی هیچ شریکی .. جز .. احساسِ دلم ..

......

 

 

وقتی چشمی نگاهت نمی کند ...

 وقتی هیچکس نگرانِ دلِ تو نیست ..

 وقتی هیچ گوشی نمی شنود صدایِ تو را  .....

و هیچ نگاهی به راهت به انتظار نمانده است ..

 حس می کنی که تنهایی .. خیلی هم تنها .........

و این حس مطمئنا حس خوبی نیست ..

 ولی از این حس بدتر این است که پر از فریاد باشی ..

 اما  ... سکوت کنی ..

از ترس دیده شدن ..

 از ترس اینکه چشمی که نگران توست در همه حال  ...

غمگین شود .....

یا خاطر دلی که دوستش می داری را آزرده کنی ..

 می ترسی مبادا گوشی را که همیشه منتظر شنیدن خنده های توست ...

تا لب او هم  به خنده وا شود ..

غصه دار کنی ...

 آنجاست که مثل ابر .. پر از بغض می شوی ...

و بی صدا در خودت گریه می کنی ..

 دلت می خواهد همچو رعد فریاد بزنی ..

و با برقت بسوزانی همه ی غمها را..

اما به جای آن .. باز هم لبخند می زنی ..

 چرا که خاکِ تشنه منتظر است ..

 چرا که نگاهی نگرانِ تو ..

 رو به تو نموده و می پاید تو  و حرکات ِ تو ..

 و تو ... بغضت را فرو می دهی ...

 سکوت می کنی دوباره  ....

و لبخند زنان .. نرم نرمک می باری به روی تشنگیِ دشت ..

 تا که شاید هوایِ دلِ او تازه کنی  .......

تا که شاید از خنده ی دشت ... خودت هم تازه شوی ...

در دلت آهِ عمیقیست که به تو می گوید:

تو چقدر تنهایی ..

 وقتی هیچکس نیست می نالی که خدایا من چقدر تنهایم ..

 وقتی هم که کسی هست  و تو تنها نیستی ...

 باز هم می نالی که وای پس من غمهایم را کجا فریاد کنم

 که دلی را نگرانِ غم و دردم نکنم

آه از آهی که فریاد نشود ..

 آه از آهی که در دل تا همیشه زندانیست ..

آه از دلتنگی دمِ غروب ....

 آه از من و دلم .. که گاهی اینچنین دیوانه می شو

......



دستم بگیر ستاره و مرا ببر به آسمان

خسته از این زمین خاکی ام

خستم از همه آدمهای این دیار

مرا به سرزمین دیگری ببر

دستم بگیر ستاره  .. سرد است هوای شب

با من بمان تا خود صبح .. تنها نذاری ام

                 

شب بود ...

(من)  بودم و سکوت ...

و یک شهر ... به زیرِ پایِ من ...

شب بود ...

(من)  بودم و سکوت ...

و یک حسِ خاص .. در میانِ جان و تَن ...

شب بود ...

(من)  ..  ( نمی ترسیدم )..

شب بود ...

(من) ...

( می خندیدم )  ...

به رویِ نگاهی که ...

( بود ) ؟؟؟ یا که ( نبود) ؟؟؟

خوب که فکر می کنم .. می بینم که ( بود )

جایی در ( خیالاتِ شیرینم )

 

مرا ببخش .. اگر که نگاهت را طلب کردم

مرا ببخش .. اگر که عاشقانه نگاهت  کردم

مرا ببخش .. اگر که در یک لحظه بی خبری

تو را به خلوت خودم .. جانِ  دل صدا کردم

پشت پنجره ای سنگی . ایستاده دلِ تنگی . دلی که می گرید .. به جهان

     

 

من همیشه منتظرم ..

منتظرِ توئی که آمدنت ..

نبضِ تپش هایم شده است ..

من همیشه منتظرم ..

منتظرِ یک نگاهِ قشنگ ..

نگاهی که .. منظرِ نگاهم شده است ..

منتظرِ هُرمِ دستانت ..

دستانی که ..خیالِ  لمسشان ..

لبخندِ  لبانم شده است ..

من ..

همیشه ..

منتظرم ..

منتظرِ توئی که .. هیچوقت نمی آیی ..

توئی که در کنارِ دلم .. حتی یک لحظه هم نِمی پائی ..

و من .. باز هم منتظرم ..

منتظرِتوئی که نگاهت را ..

جز در خیالاتِ قشنگِ دلم .. نمی بینم

توئی که گرمای دستانت را ..

ندارم .. مگر در خواب و خیالِ شیرینم ..

ای آسمان.امشب. از سکوتِ تو.به سردی ات پناه می برم و ازسردیت.به ظ

                                             

 

ای شب .. پناهم بده .. 

شرابِ نابم بده  ..

دل پُرِ تشویش است ..

یک دلِ رامَم بده ..

 

ای آسمان ..

امشب .. از سکوتِ تو .. به سردی ات پناه می برم  .. و ..

از سردیت .. به ظلمتِ بیکرانِ تو ..

همان ظلمتی که همیشه .. ترسیده ام از آن ..

امشب .. از ترس سایه هایِ تو ..

به سکوتت .. پناه خواهم برد ..

و از هراسِ سکوتت ..

به .. برودتِ تو ..

 

به من بگو .. ای آسمان .. چه میشد که یه شب

در تو .. به جایِ ماه .. خورشید .. می تابید؟؟

دلم سرده .. مهتاب نمی خواهم ..

.............

 

خداوندا

برای شانه‌های خسته، قدری عشق

برای گام‌های مانده در تردید، قدری عزم

برای زخم‌ها، مرهم

برای اخم‌ها، لبخند

برای پرسش چشمان ما، پاسخ

برای خواهش دستان ما، باران

برای واژه‌ها، گرما

برای خواب‌ها، رؤیا

برای این همه سرگشتگی، ایمان

برای این همه بیگانگی، الفت

برای بستگی، آغاز

برای خستگی، آغوش

برای ظلمت جان، روشنایی‌های پی در پی

برای حیرت دل، آشنایی‌های پر معنا

خداوندا

برای عشق‌های خسته، قدری روح

برای عزم‌های مانده، قدری راه...

.............

دستت را به من بده .. نگاه کن به چشمانم

مخمورِ شرابِ دیدگانم شو .. مخمورِ مژگانم

بیا امشب .. دلت را .. مست می خواهم

بیا امشب .. دلت را .. فارغ از نیست یا هست می خواهم

دستت را به من بده .. نگاه کن به چشمانم

در آغوش بگیر  دلم .. گرم کن  جانَم

بگذار در نگاهِ دلت .. برقِ نگاهِ دلم  بینم

تا ازبرقِ این دو نگاه ..

روشن شود ..  شبِ خیالاتِ شیرینم

تقدیم با تمامیِ مِهرَم

تقدیم به نگاهِ قشنگ و مهربانِ تو


           

 

چشمانم را که می بندم ...

مهربانیِ نگاهت نقش می بندد .. در ذهنِ کوچکم ...

و یادم می افتد که .. چقدر با نگاهِ من  مهربان بودی ...

مرسی از نگاهِ پُر لبخندت ..

 



شکر از خدائیت .. خدا .. لطفا ...هرگز نشو زِ من جدا

                  

 

من ... اینجا ... در میانِ انبوهی از خیالاتِ  شیرینِ دلم نشسته ام

در شبی که .. بر خلافِ خیلی از شبها .. دوستش دارم

شبِ امشبم .. آرام است .. در کنارِ حسی که ..

دلم را به خنده وا می دارد ..

این حس .. یک حسِ قشنگِ جاریست

مثلِ حسِ یک برگِ رها

که تبسم به لبِ دل دارد

من چقدر آرامم ..

خدایا شکرت ..

شکرت که می ریزی .. قطره قطره .. مهرت را

به دلِ دوستدارِ بارانَم .. و مرا لبریزِ عشقِ خودت می سازی

 

از من جدا مشو دلم .. دستِ مرا بگیر گُلَم .. تا کنار این برکه ..

امروز دلم عجب هوائی خورد ..

از صبح با دلم بودم ..

از یُمنِ حضورِ دل ..

مَنِ .. شادتری بودم ..

در برکه یِ احساسم ..

ما .. آبتنی کردیم ..

با یاریِ همدیگه ..

تَرکِ غم و آه کردیم .

دلم یه جایِ خُنَک می خواد

 

دلم یه جایِ خُنَک می خواد

یه جایِ خُنَک که دلم را خُنَک کنم

یه جایِ خُنَک که نسوزد دلم در آن

دلم یه جایِ خُنَک می خواد

جایی نه از جنسِ این زمانه و زمان

جایی که من باشم و یک خیالِ خُنَک

خیالی که بگیرد تبِ سوزانِ دلم از من

دلم ...

یه جایِ ...

خُنَک می خواد ...

شب دل آرام است.غمها خوابیدَند.دیدگانِ دلِ من.گویی.خوابِ آسودگی ا

 

امشبم آرام است ..

چه عجب!

چه عجیب ..

گویی .. باور کردم ..

همه تنهاییِ خویش ..

و عجیب .. آرامم ..

و نمی ترسم ..

از شبِ سردِ سکوت ...

چه عجب !!

چه عجیب ...

 

جایی خواندم که یکی می گفت:

نبودنِ هیچ کس سخت نیست

فراموش کردنِ یک بودن سخت است…

 

و من هر چه فکر می کنم می بینم

هر دو سخت ترین هستند 

و من همین امشب تصمیم گرفتم که سخت ها را بر خود آسان بکنم

می شود .. آیا ؟؟ خیلی شک دارم ..

نزدیک من نیا .. تپش هایِ هراسانِ دلم .. می ترساند دلِ تو را

 

دلم .. گنجشکِ خسته ایست .. که می ترساند دستِ تو را

وقتی که در دستانِ تو .. نفس نفس .. می زند از ترس

تو .. سعی می کنی که دوباره به رویِ  آشیان .. بُگذاریش

خبر نداری که .. چقدر  .. از آشیانش خَستَست

دلم را به کُنجی .. رها بکن .. و .. برو

دلم دگر هیچ دستی نمی خواهد

بگذار آن قَدَر .. دست و پا بزند

یا بمیرد .. و .. یا .. به دیارِ بهتری پَر بزند

 

دل به هر که سپردم ..

پَسَش .. آورد ..

بیچاره دل که لایقِ نگاه داشتن نبود ..

 

از این بالا .. همه ریزند .. و دلم .. می ترسد از این همه فاصله

 

همیشه می ترسیده دلم از ارتفاع ..

بیا .. بنشین کنارِ دلم ..

وقتی که اوج می گیرد در آسمانِ خیالاتِ خویش ..

بیا .. بنشین و به من بگو :

که : ( نترس )

من تا همیشه هم پروازِ خیالاتِ تواَم

بیا .. بنشین و بگو :

که تو هم ..

مثلِ من .. همیشه می ترسیدی از ارتفاع ..

بیا .. تا .. با هم ..

در کنار هم .. نترسیم .. از اوج ..

نترسیم از نگاه کردن .. از بامِ آسمان

نترسیم از نگاه کردن به زمین و زمینیان

بیا .. باور کنیم که ..

با هم .. در کنارِ هم ..

 هرگز .. از هیچ چیز .. نمی ترسیم

ای مهتابِ شبهایِ تار و سیا.با من به میهمانیِ دلم بیا .. با دلت .

در شبم .. مهتابی

بر دلم .. می تابی

سر بر شانه یِ تنهائیِ من .. می خوابی

و به سازِ دلِ دیوانه یِ من .. می رقصی

با من تو  بگو  که چرا .. در قفسِ خواب و خیالِ دلِ من .. محبوسی؟؟

دلبری بلد نیست دلِ من .. دل می سپُرَد به دلت .. حتی اگر که تو از

                                

 

نترس از من و دلم ..

که دگر .. دنبالِ هیچ واقعیتی نیست دلِ من  ..

زین پس .. دل می بندم فقط .. به خیالاتِ شیرینم ..

تو .. برو ..

من .. پشت سرت آب بریزم یا که نه ..

فرقی در زود آمدنت نمی کند ..

چون که من .. سایه به سایه ات .. در حرکتم

بی هیچ فاصله ای .. بی هیچ تشویشی از دیر آمدنت

بی هیچ دلهره ای در از دست دادَنَت

من .. تا همیشه با دلت هستم

و هیچ دستی .. جدایت نمی کند از من

حتی ..

حتی ..

دستِ تو ..

به خدا می سپارم دلِ تو ..

و دلم را که سپرده ام به دلت ..

این گونه .. جایِ دلِ من هم ..

امن است .. جاییست در کنارِ قلب تو ..

نگو که برای من .. در دلت .. هیچ جایی نیست ..

در دنیایِ خیالِ من .. تا همیشه جایم .. جایی کنارِ قلبِ توست ..