حریر دل♥ ♥ ♥

گهگاهی سفری کن به حوالی دلت شایداز جانب ما خاطره ای منتظر لمس نگاهت باشد

حریر دل♥ ♥ ♥

گهگاهی سفری کن به حوالی دلت شایداز جانب ما خاطره ای منتظر لمس نگاهت باشد

.....

 

بشنو .. ای شبِ سپید ..

بشنو .. حرفهایِ دلم ..  

که بی شکیب .. سوار بر زورقِ خیالِ من ..

راهیِ دیارِ جنونِ شبانه یِ مَنَند ..

و از ماهِ آسمانِ خود .. بخواه ..

که روشن کند .. مسیرِ عبورِ حرفهایِ مرا ..

تا نترسند حرفهایِ دلم .. تا که ساکت نشوند ..

و عبور کنند .. از مرزِ تنهاییِ خویش ..

زیر بارون....

 

 

و ( سکوت ) ..

گاهی عجیب ( پر حرف ) است ..

و ( سکوت ) ..

گاهی عجیب ( افشا می کند ) رازهایِ دلِ ما را ..

آنجا که .. تمامِ حسمان .. فریاد می شود بر لبِ ساکتِ دل

آنجا که .. عشق را .. زبانِ قشنگِ نگاهمان .. کافیست

.............

خدایِ من .. به من بگو چرا ؟؟

چرا یکی با لبی پر از لبخند می گشاید دو چشم خویش را هر سحر

چرا یکی با بغض و آه شب های پر هراسِ خود را می چسباند به صبح

چرا یکی دلش تا ابد هم باز نمی شود و هیچ فصلی .. فصل دلخواهش نیست

به من بگو چرا ؟ چه فرقیست بین پائیز تو برای دل

که یک نفر عاشقانه می خرامد میانِ رنگهای آن

یکی بیزار می شود از باد و ابرِ آن

خدای من بگو .. بگو

چرا نمی شود که تا ابد ..

همه بخندند به روی هم .. به روی زندگی .. به روی غم

چرا نمی شود که تا ابد .. همه شاد باشند دورِ هم

چرا ؟ چرا ساختی آدمهایت را اینقدر رنگ به رنگ

چرا همراهشان نکردی صلحِ قشنگ را .. نه اینکه جنگ ؟؟

چقدر پر از چرا شدم

چقدر من از خیلی از آدمهایِ تو جدا شدم

چرا خدا ؟؟ خدای من .. به من بگو چرا

در خیلی از ثانیه های زندگی

بغضِ بی صدا شدم ؟؟

تو ساختی مرا

حتم دارم تو می دانی جواب این چراها را

مگر نه ای خدای من ؟؟

پس ...

به من بگو ...

چرا ؟؟؟؟؟؟


........

  کومه ای ساخته ام در دل خود ..

 پر   پاییز قشنگ

  و در این کلبه ی پاییزی من ..

 نه سکوت است .. نه هراسی از شب

 همدمم خش خش برگ .. همدمم زوزه ی باد

 همدمم تنهاییست

 و دلم

آرام ...  آرام

در خودش می بارد 

 دلم

آرام .. آرام

بذر عشق می کارد

در حیاطی که پر از زندگی و شور و نشاط است هنوز

........

 

هر شب در نگاه تو غرق می شود دلم

بی آنکه بترسد از بی نفس شدن 

 چون که از نگاه تو

تازه می شود دلم

بگذار تا  در دلت غوطه ور شوم

و نفس کشم

در هوای قلب تو

........

 

امشب بیا و کاری کن

یادم را بگذار کنارِ بالشت

تا خود صبح درِ گوشش زمزمه کن

دلِ من زمزمه ای می خواهد

زمزمه ای از تهِ دل

زمزمه ای پاک و قشنگ

زمزمه ای که در آن ..

آهسته و زیبا .. صدایم بزنی

و بخوانی در گوشِ دلم

قصه ی دیوانگی و شیداییِ دل

تا با  صدایِ نفسِ عاشقِ خود ..

بر دلِ خسته ی من .. رنگِ تمنا بزنی

........

 خدای من ..  تویی تنها پناه من

 تو  می دانی که کنج غم چه تنهایم

 تو می دانی که من در آغاز بهارانت 

 چه سان  اسیر دست غمهایم

خدای من .. تویی شریک لحظه های من

بمان اینک کنار من

که من بی تو خیلی بیچارم

بمان تا چاره ای  برای  نا چاره هام باشی

........

 

نزدیکتر بیا ..... دل بسپار به سازِ دلم

با همه غمی که گاه .... در نغمه هایش دارد

تقصیر از من نیست ...... تقصیر این دل است

که نغمه هایش همیشه شاد نمی شوند

اما ..... تو بیا

نزدیکتر بیا ... چرا که در حضورِ تو

از یاد می برم ..... غمهایِ دلم

تو سرود قشنگی  باش تا که من

نوای شادی باشم کنارِ نغمه هایِ تو

........

عاشقم به نگاهِ  کودکی که در نگاه خود .. همه چیز رنگ سادگی دارد

عاشقم به حس و حالِ کودکی که غمهایش را با اشک

و شادیهایش را با خنده های طولانی فریاد می زند مدام

و سکوت برایِ او نشانه ی خشم است

و نمی ترسد از اینکه زار بزند گاهی

و غمهایش را ببارد بر سر و رویِ زمین و زمان

و نمی هراسد از قهقهه اش

و با خشمش نمی جنگد

فرو نمی برد بغضش را

از ترسِ دلگیر شدن اطرافیان خویش

یا از ترسِ توبیخ شدنش

عاشقم به نگاهِ کودکی که طوفان را ندیده است هنوز

با ترسها غریبه است و نمی داند هنوز که زندگی سخت است 

نگاهِ کودکی که خشمش را  نهان نمی کند در خود

نگاهِ کودکی که عشق را نمی کُشد در خویش

کاش نگاهِ کودکی ام ... گُم نمی شد در غبارِ جاده های زندگی

کاش همیشه با من بود  .. تا که من ..

 در امواجِ قشنگِ آن رها می شدم از هر چه هست و نیست

........

 

چشمانم را می بندم و چنان در عطر گل و آوای نسیم غرق می شوم

که دیگر هیچ ازدحامی نمی تواند آرامش ذهنم را به هم زند

آی آدمهای شتابزده .. لختی درنگ کنید ..

خوشبختی در دو قدمیتان و شما به دنبالش گرد جهان می گردید ..

امروز روز دیگریست ..

کاش تازه تر شویم ..

........

 

ای خدای آسمانِ دلم ...

قلم موئی به دستم ده ...

و رنگهایی .. از جنسِ گل و شبنم ...

می خواهم امروزم را ...

به رنگِ طراوت و شادی بکشم ...

کمکم کن .. خدایِ آسمانِ دلم ...

نقاشِ ماهری نیستم ...

کمک می خواهم .

گله ای نیست



گله ای نیست .... خدا .... نه گله ای نیست

گر گوشه ی تنهاییِ دل ... بازیچه ی دردم

یا در دلِ شب .. این شبِ تار ... ساکت و سردم

هیچ گله ای از چرخشِ ماه .. یا فَلَکَت نیست

تو .. خود خدایی .. گله از تو .. روا نیست

اما ...  تو بیا ...

نیم نگاهی به من و این دل بیانداز

وانگه تو بگو .. دوایِ دلِ خستم ..

چرا نیست ؟؟؟

شب است و من و خیالاتِ شبانه ی ِ من ..

 

شب است و من و خیالاتِ شبانه ی ِ من  ...

شب است و من و دلی بریده  و زخم ...

شب است و من و شمع و تنهایی ...

شب است و دلی در میانه ی ِ  وَهم ...

شب است و تب است و جمله هایِ دیوانه ...

شب است و من و پیاله یِ غم ..

........

 در سرم  می پیچد شب همه شب

 آهنگ صدایی که مرا خواند به نام

 و دلم را بربود

........

 

وقتی هوا مث امروز بارونی میشه

 وقتی ابرا با سخاوت قطره ها شونو  رو سر و کول آدما خالی می کنن

 وقتی هوا لطیف میشه عین قلب بکر بچه ها

 یاد من باش

که بارون همیشه لبخند رو لبام آورده

حتی وقتی تو دلم  می گریم

........

 

هیچ دستی نمی کوبد در تنهاییم

در غروب سرد پاییزی 

 باز دلم تنهاست

باز آواز می خواهد دلم

 در این خاموش

 ابرها هم دلگیرند

 شاید که باز دلتنگ بارانند

 نمی دانم

 باد تنها .. شاخه ها تنها .

.آسمان با ماه و خورشیدش همه تنها

 شاید که اینها هم دلتنگ بارانند 

 من نمی دانم .. نمی دانم

 لیک میدانم دلم تنهاست .. آواز می خواهد

 در این خاموشی مطلق .. نسیم ساز می خواهد

 دلم تنگ باران است ... دلم باران می خواهد

شبم خالی ز هر قصیده ایست

چشمانم حتی نه به راهی و نه محتاج نگاهی دیگر

من و تنهایی من .. باز اسیریم در شب

 به خودم می گویم :

فردا باز به روی امشب .. خط خواهد زد

کاش فردا زودتر برسد

می هراسم از شب تنهایی خویش

........

 

زندگی اجبار قشنگیست ..

هرچند که گاهی از غصه ..

 به لب رسد این جان خسته مان

........

 

می خواهم گم شوم در سایه های شب ...

 آنجا که دستِ هیچ غمی به من نرسد

اما .....

 چه کنم ....

 که دلم می ترسد ....

از شب و از سایه های بلندِ آن بر دیوارهای شهر ...

 پس من کجا گم کنم دلم ؟؟ دل من می خواهد گم شود ..

کجا ؟؟؟ کاش می دانستم

امشب زن کاملِ ناقصی هستم !!

 

امشب .....

از آن دخترک معصومِ سر به هوا ....

 هیچ اثری نیست در دلم ..

همان دخترکی که .....

بی خیال می خندد ....

و می دود در پِیِ پروانه هایِ احساسش ...

امشب .....

 زنی در دلم در سکوتِ خویش نشسته است...

زنی که عاقل است ....

 و بهانه هایِ کودکانه به خنده باز نمی کند لبانش را ..

و من بسیار دلتنگم .. دلتنگِ کودکِ دلم ..

بی کودکِ درون ِ خویش ...

 ناقصم .....

 حتی اگر به ظاهر زنِ کاملی باشم

...........

 

 

ثانیه ها گذشتند ... روز گذشت ... غروب هم

و من در آستانه ی شبی دگر نشسته ام

از تو می خواهم که یارم باشی

از تو می خواهم .. کنارم باشی

تا امشب هم .. مثلِ دیشب بگذرد بر من

حتم دارم که قادرم .. در کنار تو ..

خطی به رویِ سکوت و هراسهایِ شبانه ام کشم ..

و شبم را رنگی به غیر از رنگِ سیاهِ سرد بزنم ..

با من باش .. جایی در عمقِ دلم .. و تا خودِ صبح نامم را صدا بزن

آرام می شود دلم .. وقتی صدا می زنی مرا

قشنگ می شود شبم .. وقتی  کنارمی

نگاه نکن به من .. که نگاهم به جاده خیره مانده است

که من دگر .. انتظارِ کسی را نمی کشم

که من دگر .. خسته ام از انتظار برایِ شاهزاده ی اسب سواری

که هیچگاه از جاده ی دلم گذر نمی کند

نگاه نکن به اشکِ من .. که اشکِ من از شوقِ رسیدن ها نیست

که اشکِ من .. آهِ یخ بسته یِ دلِ من است که در کویرِ دل ذوب

شد و سرازیر شد از رویِ گونه ام ..

نگاه نکن به من .. که خسته تر از همیشه نشسته ام

که من .. خستگی را هم دگر باور نمی کنم

نگاه نکن به من .. که حرفهایم شعر و ترانه می شوند

که من .. دگر .. شعر را هم باور نمی کنم

 که من .. دگر .. هیچ چیز را جز حسرتِ دلم

 جز درکِ فاصله .. جز رنگِ سیاهِ غم

باور نمی کنم


در میانِ آبیِ بیکرانه یِ دریا .. یا جایی در اوجِ آسمان

گاه در سایه یِ یک درخت .. یا کنارِ نهرِ آب

و گاه ... در یک نگاهِ بارانیست ...

در نگاهی که عاشقانه دوخته شده به لبِ احساسِ دلِ عاشقمان ...

این چشمه تا زمانی می جوشد که حسی هست ..

بی احساس ...

این چشمه می خشکد ...

بی احساس ...

دلهامان در بی حسیِ مطلق ..

می میرد .. می پوسد ...

خدایا .. هیچوقت مگیر از من ..

احساسم را ..

حتی اگر که قرار است تا ابد ببارم در خود ..

........

   

 

 

 امروز ... سحر خیز شده ام ...

جهانی در خواب است ... و ....

دلِ من اما چه بیدار می تپد درونِ سینه ام ...

نمی دانم چه خوابی بود که می دیدیم ...

نمی دانم خوب بود یا که بد ...

کابوس شبانه بود .. یا که رویایی ...

اما .... هر چه بود .... بیدارم کرد ....

و بعد ... هجوم افکارم ... خواب را ربودند از دو چشم من ....

گویی ذهن من ... زودتر از خودم بیدار می شود هر روز ....

گاهی عجیب .. یک ذهنِ خالی .. می خواهد این دلم ....

اما نه .. خدایِ من .. باز هم ناشکر بودم .. مرا ببخش ...

با افکارت دست و پنجه نرم کنی ... بهتر است ...

تا اینکه با یک ذهنِ خالی سر کنی ...

من با افکارم .... می دانم که چه کار کنم ....

اما با یک ذهنِ خالی و بیحس ....

هیچ کاری نمی شه کرد ...

پس .......

امروزِ من سلام .........


نمیدانم، شب ها من شاعر میشوم، و تورا غزل باران میکنم،

یا تو بهانه میشوی، و من غزل غزل میبارم

نیمه شب آواره وبی حس وحال.....

نیمه شب آواره وبی حس وحال در سرم سودای جامی بی زوال

پرسه ای آغازکردیم درخیال دل بیادآورد ایام وصال

ازجدایی یک دو سالی می گذشت یک دو سال ازعمر رفتو برنگشت

دل به یاد آورد اول بار را خاطرات اولین دیدار را

آن نظر بازی آن اسرار را آن دوچشم مست وآهو بار را

همچو رازی مبهم و سربسته بود چون من از تکرار"اوهم خسته بود

آمدو هم آشیان شد بامن او هم نشین وهم زبان شد بامن او

خسته جان بودم که جان شد بامن اوناتوان بود وتوان شد بامن او

دامنش شد خوابگاه خستگی این چنین آغاز شد دل بستگی................

وای از آن شب زنده داری تا سحر وای از آن عمری که با اوشد به سر

مست اوبودم زدنیا بی خبر دم ب دم این عشق می شدبیشتر

آمدو درخلوتم دم سازشد گفتگو ها بین ما آغاز شد

گفتمش...

گفتمش در عشق پابرجاست دل گرگشایی چشم دل زیباست دل

گر تو( زورقمان )شوی دریاست دل بی تو شام بی فرداست دل

دل ز عشق روی توحیران شده درپی عشق تو سرگردان شده

گفت....

گفت در عشقت وفادارم بدان من تورا بس دوست میدارم بدان

شوق وصلت رابه سر دارم بدان چون تویی مخمول خمارم بدان

باتو شادی میشود غم های من باتو زیبا میشود فردای من

گفتمش...

گفتمش عشقت به دل افزون شده دل ز جادوی رخت افسون شده

جز تو هر یادی به دل مدفون شده عالم از زیباییت مجنون شده

برلبم بگذاشت لب یعنی خموش طعم بوسه ازسرم بردعقل وهوش

در سرم جز عشق او سودا نبود بهر کس جز او در این دل جانبود

دیده جز بر روی او بینا نبود هچو عشق من هیچ گلی زیبا نبود

خوبی او شهره آفاق بود در نجابت در نکویی طاق بود

روزگار.....

روزگار اما وفابا ما نداشت طاقت خوشبختی مارا نداشت

پیش پای عشق ما سنگی گذاشت بی گمان از مرگ ما پروا نداشت

آخر این قصه هجران بود وبس حسرت ورنج فراوان بود وبس

یار مارا از جدایی غم نبود در غمش مجنون عاشق کم نبود

بر سر پیمان خود محکم نبودسهم من از عشق جز ماتم نبود!

با منه دیوانه پیمان ساده بست ساده هم آن عهدوپیمان راشکست

بی خبر پیمان یاری را گسست این خبر ناگاه پشتم  راشکست

آن کبوتر عاقبت از بند رس.رفت وبادلدار دیگر عهد بست

باکه گویم او که هم خون من است خسم جان وتشنه خون من است

بخت بد بین وصل این قسمت نشد این گدا مشمول آن رحمت نشود

آن طلا حاصل به این قیمت نشود.

عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست باچنین تقدیر بد تدبیرنیست

از غمش بادود ودم همدم شدم باده نوش غصه او من شدم

مست مخمور خراب از غم شدم ذره ذره آب گشتم کم شدم

آخر آتش زد دل دیوانه را................

آخر آتش زد دل دیوانه را سوخت بی پروا پر پروانه را

عشق من ...

عشق من ازمن گذشتی "خوش گذر. بعد از این حتی تو اسمم را نبر

خاطراتم را توبیرون کن ز سر دیشب از کف رفت فردا را نگر

آخرین یک بار از من بشنوپند بر منو بر روزگارم دل نبند

عاشقی رادیر فهمیدی چه زود عشق شیرین گسسته تارو پود

                  گرچه آب رفته باز آید به رود ماهی بیچاره اما مرده بود