حریر دل♥ ♥ ♥

گهگاهی سفری کن به حوالی دلت شایداز جانب ما خاطره ای منتظر لمس نگاهت باشد

حریر دل♥ ♥ ♥

گهگاهی سفری کن به حوالی دلت شایداز جانب ما خاطره ای منتظر لمس نگاهت باشد

                                                

 

من .. اینجایم .. جایی در پشتِ پنجره ..

و در سکوت به تماشایِ دلهایتان نشسته ام ..

از دلم نمی روید .. از یاد نبرید مرا ..

بگذارید دلم خوش باشد که در خاطرِ شما هستم ..

امروز با چشمان بسته .. دنیا را زیباتر خواهم دید .. می خواهم احسا

         

 

عجب عالمی دارد ...

اینکه بر بالِ ابرها با چشمی بسته سفر کنی ..

تو باشی و هر حسی که می خواهی ..

امروز تا خودِ شب .. خیال پردازی می کنم ..

می خواهم ذهنم هوایی بخورد ..

امروز دلم غذایِ روح می خواهد ...

دریغ نمی کنم .. از دلم .. غذایش را

دوست دارم دستم به اونی که دوستش دارم برسه و بگیرمش،کلی کتکش بزنم و یهو وسط

کتک بزنم زیر گریه و بگم:آخه دیوونه! دلم واست تنگ میشه اینقدر از من دور نباش...





گله ای نیست .... خدا .... نه گله ای نیست

گر گوشه ی تنهاییِ دل ... بازیچه ی دردم

یا در دلِ شب .. این شبِ تار ... ساکت و سردم

هیچ گله ای از چرخشِ ماه .. یا فَلَکَت نیست

تو .. خود خدایی .. گله از تو .. روا نیست

اما ...  تو بیا ...

نیم نگاهی به من و این دل بیانداز

وانگه تو بگو .. دوایِ دلِ خستم ..

چرا نیست ؟؟؟

.............

گاهی خداوند درها را می بندد و به پنجره ها قفل می زند ..

 زیباست که تصور کنیم بیرون هوا طوفانیست

و او مثل همیشه مشغول محافظت از ماست ...

این رو خودم ننوشتم ..

همین الان یه اس ام اس برام اومد از طرف یکی از دوستام ..

 و در حالی خوندمش که همه ی در و پنجره ها رو بسته می بینم

در حالی خوندمش که قفسه ی سینم مدام تیر می کشه

 و اشکام پنهون ازدور و بریام سرازیره ..

 درسته که حتی نتونستم با دیدن این نوشته لبخند بزنم

اما منو یاد خدا انداخت ..

خدایا خودت منو نجات بده

از هر چه حسِ بد

از هر چه مرا بیزار کرده از خودم

خدایا .. درها همه بسته

دل و جان من  خسته

و کشتیِ احساسم به گِل نشسته است

بر من مپسند که اینچنین بیزار باشم از خودم

بگیر دستم را ..

جز دست تو به هیچ دستی اعتماد نمی کنم

می ترسم دگر از دنیای آدمهایت ..

دنیایِ دیگری به من نشان بده

در این ویرانه ی امید .. به من راهی نشان بده

راهی که به سویِ روشنی باشد

راهی دور از سیاهی و نفرت

خدایا ..

 از طوفان بیرون نجاتم می دهی .. مرسی

اما به من بگو ..

 با طوفانی که در درونِ من برپاست .. چه باید بکنم؟

امروز جمعه است

امروز جمعه است .... باز هم جمعه .....

کرکره ی دلم را می کشم امروز ......

پنجره هایش را کیپ تا کیپ می بندم ....

امروز هیچ نوری نمی خواهم ....

امروز می خواهم بالش تنهاییم را بغل کنم .....

تا خودِ شب ... فکر کنم ... همین

با خودم خلوت می کنم امروز

فقط با خودم......

می خواهم خودم را مُرور کنم ....

حتی اگه سر بره حوصلم

حتی اگه از مُرورِ خود اشک به قلبِ من بیاد

حتی اگه از خودم بدم بیاد

امروز

می خواهم خودم را مُرور کنم .....

.......

      

امروز در کتاب زندگی ...

 روز دیگری را ورق می زند دلم

روزی .. با لبخند ..

روزی با یادِ تمامِ آنهایی که دوست می دارد دلم

دلم امروز ... آرام و رام من خواهد بود ...

چون که لبریز از عشقست

عشقی که همچو آب .. جاریست در وجود من

و من باید قطره قطره ی آن را ... نثار زندگی کنم

تا جان دهم به زندگی

تا زندگی کنم

ترانه ی باران

 

وقتی که قطره ها بی امان می بارند بر کویر احساسم

وقتی که روز .. هوایِ تازه ای به جانِ خسته می دهد

وقتی که پنجره .. رو به آسمانِ دیگری بازَست

آسمانی دیگر .. هوایی دیگر .. روزی دیگر

بی اختیار دوباره می خندد این دلم

و با خود می گوید ....

نو باید شد ....

گنجشکان هم امروز نغمه هایِ تازه می خوانند

دلِ من هم ترانه می خواهد

چه ترانه ای بهتر از ترانه یِ باران

امروز دل به صدایِ قطره ها خواهم داد

و مزه مزه خواهم کرد

حسِ قشنگِ بودنِ خود را

در میانِ قطره هایی که تازه می کنند دلم

امروز می بارم ... با بارشِ بی امانِ قطره ها

شاید کمی سبک شود .. ابرِ دلِ بیقرارِ من

 

             

 

 تا ابد  خواهم رفت ...

 دور خواهم شد ... از همه ی آدمها

  چشم خواهم بست ...

به روی هر آنچه می خواهم که نیست

 هر آنچه نمی خواهم که هست

تا ابد خواهم رفت ... تا ته این دنیا ...

جایی که هیچ بشری آنجا نیست .. حتی خود من

گم خواهم شد .. در مَهی بی پایان

جلوی بعضی از خاطره ها باید نوشت آهسته به یاد آورده شود....خطر ریزش اشک

خدایا شکرت

    

 

امروز دلم خندید با باران و لبم

به  لمس قطره های  زلال  آن رسید

خدایا شکرت

خدای من ..

 

 خدای من ..  تویی تنها پناه من

 تو  می دانی که کنج غم چه تنهایم

 تو می دانی که من در آغاز بهارانت 

 چه سان  اسیر دست غمهایم

خدای من .. تویی شریک لحظه های من

بمان اینک کنار من

که من بی تو خیلی بیچارم

بمان تا چاره ای  برای  نا چاره هام باشی

وقتی

http://s2.picofile.com/file/7226273545/294758_192262110843928_100828189987321_429334_1429444947_n.jpg

وقتی کسی نیست...

خودت را فرو کنی در آغوشش

و گم شوی در رویاهای شبانه اش

با صدای اذان صبح بیدار شوی

یا با صدای خروس همسایه ....

حتی درون خانه پدری هم

احساس غربت خواهی کرد ...


پ.ن دلم آرامش میخواهد در بی دلهره ترین آغوش دنیا ...

خدای من دوووووستت دارم...

http://s2.picofile.com/file/7245978488/101225115000.jpg

در ساحل دریای زندگی قدم میزدم

همه جا رد پا دیدم

جای پای من و خدا...

به سخت ترین لحظه ها که رسیدم

فقط یک جای پا دیدم

گفتم:خدایا مرا در سخت ترین لحظه ها رها کردی؟

ندا آمد تو را در سخت ترین لحظه ها به دوش کشیدم....

بچه که بودم ..

بچه که بودم ..

 هر وقت می خوردم زمین و زخم و زیلی می شدم ..

 اول یه کم دور و برمو نگاه  می کردم ببینم کسی حواسش هست یا نه ..

بعدم اگه کسی اون دور و برا نبود ..

تا دلم می خواست گریه می کردم ..

و پا می شدم خودمو می تکوندم و روز از نو روزی از نو ..

بارها تو زندگیم افتادم .. گریه کردم .. پا شدم و دویدم دوباره ..

بچه که بودم ..

 همیشه یه خودکار دستم بود و هر چی که اذیتم می کرد می نوشتم ..

 بعدم از لجم

همه حرفامو ریز ریز می کردم ..

 انگار دارم غم و غصه هامو چال می کنم ..

بعدم یه نفس  عمیق می کشیدم..

 و بازم انگار که دارم خودمو می تکونم که دوباره پاشم و به دویدنم ادامه بدم ..

الان دیگه بچه نیستم ..اما هنوزم کارم همینه ..

اما اون موقع وقتی می نوشتم هیشکی نمی خوند ..

حالا اینجا می نویسم که هر کی رد می شه ودلش میخواد بخونتم ..

کدومشم بهتر ه اصلا نمی دونم ..

اما می دونم که بازم می خوام بنویسم ..

چه خونده بشم .. چه نشم ..

چه اونی که منو می خونه منو بفهمه .. چه نفهمه ..

اما باید که بنویسم

http://www.myup.ir/images/55855104753417976635.jpg

حرفش . . .

قولش . . .

فکرش . . .

قلبش  . . .

انقدر مردونه ست که میشه تا ته  دنیا بهش اعتماد کرد

تکیه کرد . . .


 پ. ن تو کیستی که در برابرت سست عنصر ترین فرد روی زمینم .

در گستره ی دنیایی که خسته کرده دلم .. جز به سکوت ... دِگر ... هی

 

عاشقِ سکوتِ دلم شده ام ..

آرام است و صبور..

 لبریز از حسیست ..

که من تعلیق صدا می زنم آن را

من در سکوتِ معلقِ خود ..

میانِ زمین و آسمان غوطه می خورم

و در جایی در اوجِ ناکجایِ این دنیا ..

خستگی در می کنم .. در کنارِ سکوتِ خویش ..

امروز من مسافرم .. مسافرِ شهر و دیاری نو .. اندیشه هایی نو .. و

                            

 

روزِ دیگریست .. و من .. ایستاده ام در ابتدایِ شروعِ آن

گویی که دروازه هایِ شهرِ دیگری به رویِ خود گشوده ام

امروزِ می خواهم .. هم قدم .. با قدمهایِ دلم شوم

امروزم را ( دِلانه ) می خواهم

( دِلانه ) چیست ؟؟

( دِلانه ) امروزیست که من با دلم یکی هستیم

( دِلانه ) امروزیست که من یکسره می خندم

( دِلانه ) امروزیست که در به رویِ غصه می بندم

حتما امروز روزِ بهتریست

تبسمی آرام .. رام می کند دلِ مرا .. و من .. مست می شوم از شرابِ

                

 

نسیم .. دوستِ من است ..

می پیچد چنان با مِهر بر مویم ..

که لبریز از حسِ قشنگی می شوم ..

به نامِ ( تبسمِ آرام ) ..

تبسمی که می ریزد در دلم .. جرعه ای زِ آرامش ..

و من .. جرعه .. جرعه .. می نوشم از شهدِ شیرینِ چنین تبسمی ..

و من .. مست می شوم .. از شرابِ این لبخند

 

دلا خو کن به تنهایی .. که از ( تن ها ) بلا خیزد

                                     

 

من و این کُنجِ غریب ..

من و این خلوتِ سرد ..

من و این ذهنِ بر آشفته یِ تلخ ..

من و این برکه یِ تنهاییِ خویش ..

به همه غمهایِ دلم .. تک به تک می خندم ..

به هر احساسی که دیریست ..  از آن دل کَندَم..

و رها می شوم از قصه یِ بود و نبود ..

و رها می شوم از هر چه که می رنجم از آن   .. زیرِ این چرخِ کبود ..

 

گر شوق بارانم نبود .. ترس از رعد و برق مرا می کشت

     

 

باز ..  فریادِ آسمان ...

باز .. دردی در میانِ  جان ..

باز ..  من .. شب .. سکوتِ دل ..

باز ثانیه هایی پُر از رکودِ دل..

باز هم  صدایِ رعد ..

باز قلبی پُر زِ درد ..

باز هوایِ بارشم ..

باز دلی پُر زِ خواهشم ..

کاش .. حسابی .. ببارد آسمان ..

تا من هم ببارم .. پا به پایِ آن ..

خدایا

    

خدایا این چه حسیست که با من است ؟؟

آرامم؟؟

نه!!

بیقرارم؟؟

نه!!

پس آخر چه حسی با من است؟؟

نکند .. که باز .. بی حس شده ام ؟؟

وای که بیزارم .. از بیحسیِ دلم ..

تو ای خدایِ من .. خدایِ دلم ..در این غروبِ تنها ..

که شب .. در راه است .. تاریک مخواه مرا ..

دلم خالیست .........

عقل امانم را بریده است ...

و من .. این عاقلترین عاقل ... آنقدر لحظه هایم را شماره می کنم .. تا تمام شوم یک روز

همچون .. محکوم به اعدامی که ثانیه هایِ نفس کشیدنش رو به اتمامَند

و بیرون از محبسِ دلش .. جهانی به سور و ساطِ خود مشغول

چه دیوانه ام .. که .. این قدر .. عاقلم ...

چه دیوانه ام .. که .. این قدر .. از دلم .. غافلم ..

 

امشب دل به شب و سکوت نخواهم داد ...... با ماهِ آسمان .سخن خواهم

 

امشب .. در کنارِ ستارگانِ آسمان .. خواهم خُفت

وَز دلِ آسمانِ شب .. مرواریدِ روشنش .. خواهم سُفت

با نورِ ماه و ستاره .. می گیرم از دلم .. ظلمت را  

از تار به تارِ دلم .. رنگِ سیاهِ غم .. خواهم رُفت

 

خدا جون

خدا جون وقتی مرا نقاشی می کردی زیبا نقاشی کردی ممنون !!!

سالم نقاشی ام کردی بازم ممنون !!!

بـا غـرور نقاشی کردی بازم ممنون !!!

ولی آخه خدا جون چرا تنها نقاشی ام کردی؟؟؟؟؟؟


نگاهِ من تا همیشه .. به پنجره ایست .. که خورشیدِ نگاهِ گرم و دلپ

                                    

 

پشتِ پنجره یِ دلم .. چه نورانیست

نکند ..  تو عبور کرده ای .. از کنارِ دلم ؟

دلِ من .. چه بی سبب می خندد

نکند .. لبخند به لب داشتی ..

 وقتی که می رفتی  ؟