ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
وقتی چشمی نگاهت نمی کند ... وقتی هیچکس نگرانِ دلِ تو نیست .. وقتی هیچ گوشی نمی شنود صدایِ تو را ..... و هیچ نگاهی به راهت به انتظار نمانده است .. حس می کنی که تنهایی .. خیلی هم تنها ......... و این حس مطمئنا حس خوبی نیست .. ولی از این حس بدتر این است که پر از فریاد باشی .. اما ... سکوت کنی .. از ترس دیده شدن .. از ترس اینکه چشمی که نگران توست در همه حال ... غمگین شود ..... یا خاطر دلی که دوستش می داری را آزرده کنی .. می ترسی مبادا گوشی را که همیشه منتظر شنیدن خنده های توست ... تا لب او هم به خنده وا شود .. غصه دار کنی ... آنجاست که مثل ابر .. پر از بغض می شوی ... و بی صدا در خودت گریه می کنی .. دلت می خواهد همچو رعد فریاد بزنی .. و با برقت بسوزانی همه ی غمها را.. اما به جای آن .. باز هم لبخند می زنی .. چرا که خاکِ تشنه منتظر است .. چرا که نگاهی نگرانِ تو .. رو به تو نموده و می پاید تو و حرکات ِ تو .. و تو ... بغضت را فرو می دهی ... سکوت می کنی دوباره .... و لبخند زنان .. نرم نرمک می باری به روی تشنگیِ دشت .. تا که شاید هوایِ دلِ او تازه کنی ....... تا که شاید از خنده ی دشت ... خودت هم تازه شوی ... در دلت آهِ عمیقیست که به تو می گوید: تو چقدر تنهایی .. وقتی هیچکس نیست می نالی که خدایا من چقدر تنهایم .. وقتی هم که کسی هست و تو تنها نیستی ... باز هم می نالی که وای پس من غمهایم را کجا فریاد کنم که دلی را نگرانِ غم و دردم نکنم آه از آهی که فریاد نشود .. آه از آهی که در دل تا همیشه زندانیست .. آه از دلتنگی دمِ غروب .... آه از من و دلم .. که گاهی اینچنین دیوانه می شو