حریر دل♥ ♥ ♥

گهگاهی سفری کن به حوالی دلت شایداز جانب ما خاطره ای منتظر لمس نگاهت باشد

حریر دل♥ ♥ ♥

گهگاهی سفری کن به حوالی دلت شایداز جانب ما خاطره ای منتظر لمس نگاهت باشد

...........

یک حس عجیب... بین بودن و نبودن... بین مرگ و زندگی... بین خواستن و نتوانستن...

اری زندگی همین است! بین ِ بین ها!! بین تمام سردرگمی ها... دل چه میگوید و عقل

چه... میدانی هر چه که بزرگتر میشوی دنیا برایت عجیبتر و پیچیده تر میشد... عجیبتر از دنیای زمان کودکیت که دنیای به این بزرگی را چه خالقی آفریده که تو نمیتوانی برای یکبار هم که شده ببینی... عجیبتر از خرید یک نوزاد جدید از مغازه های اسباب بازی فروشی... بزرگتر که میشوی دنیایت پر میشود از آدمها... آدمهایی که می آیند و میروند... چشیدن طعم مرگ هم بدترین مزه ی بزرگتر شدن است... آن لحظه که میرود تا برنگردد و آن لحظه ی تولد که تو بارها به آن فکر میکنی که چرا؟ چرا اینجا؟ چرا در این لحظه و در این شهر... و بعد میرسی به سادگی ات... سادگی نه ساده لوحی! سادگی که میخواهی پاک بماند...اما به این راحتی ها نیست... پاک که باشی... آرام که باشی فکر میکننداز تو برتر اند! تو نمیدانی و آنها میدانند! سادگی را کنار میگذاری به عشق میرسی... عشق را مقدس میدانی... میدانی که هر کسی لیاقت ندارد که به او عشق ورزید... عشق را در دلت پنهان میکنی پاک نگه میداری اش شاید برای کسی که میدانی شاید یک روز خواهد آمد... اما گاهی عشق را باور نمیکنی... عشق را باور میکنی اما نه برای کسی که برای تو از عشق سخن میگوید... من عشق را پنهان کرده ام برای کسانی که لیاقت عشق ورزیدن و دوست داشته شدن دارند... گاه گاهی جرعه ای از آن را به بهترین ها تقدیم میکنی... اری زندگی شاید همین باشد... پر از باران... پز از گل... پر از سادگی های ناب و پر از عشق... زندگی سخت هم باشد زیباست

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد